فایل ورد کامل مقاله انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز و تحلیل علمی ابعاد عرفانی و روانشناختی
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
فایل ورد کامل مقاله انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز و تحلیل علمی ابعاد عرفانی و روانشناختی دارای ۸۱ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد فایل ورد کامل مقاله انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز و تحلیل علمی ابعاد عرفانی و روانشناختی کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل مقاله انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز و تحلیل علمی ابعاد عرفانی و روانشناختی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن فایل ورد کامل مقاله انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز و تحلیل علمی ابعاد عرفانی و روانشناختی :
بسمه تعالی
تائیدیه
پایان نامه پیوست با عنوان انسان کامل از دیدگاه مولوی و راجرز که توسط فرشید اشرفی برای گذراندن چهار واحد پژوهشهای عملی انفرادی در کارشناسی رشته روان شناسی عمومی زیر نظر اینجانب تدوین شده است در تاریخ
بررسی شد و با درجه مورد تأیید قرار گرفت.
نام و نام خانوادگی استاد راهنما:
جناب آقای دکتر هاشمیان
تقدیم به استاد گرامی جناب آقای دکتر کیانوش هاشمیان که سهم بسزایی در پیشرفت روان شناسی در ایران داشته است و با آرزوی موفقیت برای ایشان در پیشبرد این علم و تمام مراحل زندگی.
پدر و مادرم
اولین ثمره کوچک دستانم ارزانی شما اولین گام کوچک زندگیم تقدیم به شما اگر ایستاده ام شما قامتم بوده اید.
تقدیم به مریم عزیزم که قلب سرشار از مهربانیش تپش لحظه های زندگی من است.
«فصل اول»
بیان کلی مسئله
بحث در مورد انسان و ماهیت او از ریشه دارترین مباحث عمومی فرهنگی، در اندیشه بشر است. این موضوع، همواره مورد مداقه و مناقشه فلاسفه یونان و پس از آن فلاسفه اسلامی، و در قرون اخیر، فلاسفه غرب نیز قرار گرفته است.
مقدمه
اینکه انسان نمونه و ایده آل باید دارای چه خصوصیات و ویژگیهایی باشد تا بعنوان یک الگو برای همه انسانها مطرح شود، در همه ادیان الهی و عمومی مکاتب بشری مورد توجه قرار گرفته است. اساساً هر مذهب و مکتبی که داعیه انسان سازی و انسان شناسی دارد باید انسانی را با ویژگیها و صفات خاصی بعنوان یک الگو معرفی کند و اگر مکتبی نتواند از عهده چنین مهمی برآید، هیچگاه نمی توان از آن مکتب بعنوان یک مکتب عاری از عیب و نقص یاد کرد. هر مکتبی نه تنها باید «انسان ایده آل» خود را معرفی نماید، بلکه باید «جامعه نمونه» خود را نیز معرفی کند.
توجه به انسان و شناسائی وی مسئله ای است که از قدیم الایام مورد توجه مذاهب و مکاتب و فرهنگهای گوناگون بوده است و کمتر سیستم فکری و فلسفی را می توان سراغ گرفت که به گونه ای به شناسائی انسان پرداخته باشد. جمله معروف «خودت را بشناس» که از سقراط نقل شده، اما با تعابیر دیگر در تفکرات و اندیشه های قبل از سقراط وجود داشته، نمایشگر این مسئله است که آدمی نسبت به «خود» و حقیقت وجودی خود همواره بی اعتنا نبوده است و اگر هم بر بعضی از مکاتب فکری ایراد گرفته می شود که به انسان توجه نکرده اند، این نه به آن معناس که آن مکاتب
اصلاً توجهی به انسان نداشته اند، بلکه مراد آنست که از اندیشیدن در باره انسان آن گونه که شایسته مقام آدمی بوده است، خودداری کرده اند.
از مکاتب و مذاهب هند گرفته تا فلسفه یونان و رم، از تفکرات اندیشمندان قرون وسطائی مسیحی گرفته تا ندیشه های اصیل اسلامی، از رنسانس گرفته تا عصر حاضر، همواره شناسائی انسان و توجه به ابعاد وجودی وی مورد نظر بوده است. اگر چه توجهی که اسلام یا مذاهب هندی به انسان دارند، هیچگاه نمی توان با تئجه فیلسوفان یونانی به انسان یکی دانست، اما اینقدر هست که بتوان گفت شناسائی انسان مورد توجه همه سیستمهای فکری و عقیدتی بوده است.
بیان کلی مسئله
همانگونه که ذکر گردید، توجه به انسان کامل از جمله مطالبی است کهن ظرگاه بسیاری از مکاتب و مذاهب و همچنین بسیاری از فلاسفه و دانشمندان را به خود معطوف کرده است. روان شناس انسانی در مشرق زمین ریشه های ژرفی داشته و این گفته راجرز که «هر کس سرانجام باید بر تجربه های خویش تکیه کند. اعتقاد و اعتماد به تجربه های شخصی تنها واقعیتی است که هر فرد می تواند بشناسد.» (شولتس، دوآن- روان شناسی کمال- ۱۳۶۲، ص ۴۹)، نوعی خودشناسی علمی است که هر چند راجرز آن را ضرورتاً پایه خداشناسی به شمار نمی آورد و اصلاً او وارد قلمرو الهیات و عرفان نمی شود، با این وجود اندیشه های او در باره انسان با تجربه های عرفا و سالکان خدا نزدیک می شود.
از اصطلاح «خود درمانی مراجع»، نیک پیداست که نظریه راجرز بر این فرض بنا شده است که فرد مبتلا به اختلال روانی از توانائی و هوشیاری معینی برخوردار می باشد. او مسئول بهبود شخصیت خویش است و توانائی این کار را دارد.
جلال الدین محمد مولوی شاعر پرآوازه قرن هفتم هجری، مفاهیم بالا را در بیت زیبای خود، چنین آورده است:
«آنانکه طلبکار خدائید، خدائید حاجت به طلب نیست شمائید، شمائید»
(دیوان شمس تبریز)
از مختصر فوق محرض است که نظرگاه کارل رنسام راجرز تا حدود بسیار زیادی با عقاید دانشمندان و فلاسفه مشرق زمین، بخصوص با دانشمندان و عرفای ایرانی مشابهت داشته و شاید بتوان گفت که تا حدود زیادی یک کلام د ردو بیان است.
در این تحقیق، محقق در پی آن است تا هر چه بیشتر نقاط اشتراک و تفارق دو دانشمند بزرگ شرق و غرب جهان یعنی جلال الدین محمد مولوی، عارف و شاعر نامدار ایرانی و کارل راجرز را جستجو کرده و به بررسی هر چه دقیق تر نظرگاههای این دو دانشمند بپردازد.
هدف – ضرورت تحقیق
کشور عزیزمان ایران، از دیرباز سرزمینی بوده است که مخزن بسیاری از بزرگان علم و دانش به شمار می رفته و کمابیش می رود. لیکن در گذر زمان به دلایل متعدد و گوناگون، این کشور در
گربادهای سهمگین سیاسی – استعماری قرار گرفته و قدرت ذاتی خود در پرورش دانشمندان بزرگ را از کف داده است. پیشرفت و گسترش تکنولوژی، با سرعت سرسام آور از یک سو و استثمار فرهنگی کشورهای جهان سوم از سوی دیگر از جمله عواملی بوده است که باعث رکود فرهنگی و علمی بسیاری از کشورهای تحت سلطه (فرهنگی) شده است.
بسیاری از دانش پژوهان و دانشجویان کشورمان چنان مقهور مطالب و نظریات علمی دانشمندان بلوک غرب شده اند که حتی فرصت رجعت به نظرات بسیاری از دانشمندان و اندیشمندان اصیل کشور خودشان را ندارند. چرا که اگر چنین می بود، به نکات ظریفی دست می یافتند که شاید راه گشای بسیاری از خلاقیتها و تفکرات می شد.
در کشورهای غربی شاید بتوانیم بگوئیم که دانشمندان شرقی را بهتر و بیشتر از خودشان (شرقیها) می شناسند و با نظریاتشان آشنا هستند و گاهاً مشاهده شده نظریاتی را که برخی دانشمندان غربی بیان می نمایند، مدتها قبل به نوعی دیگر توسط دانشمندان خودمان نیز گفته شده است. لیکن به دلیل پرزرق و برق بودن و جاذبه های کاذب این نظریات، ما آنها را فراموش کرده ایم (نظریات دانشمندان شرقی را).
با این حال هدف در تحقیق حاضر، بررسی و بیان نظریات دو دانشمند است و اینکه گذشته از شناسائی بررسی قدرت و تبین نظریات و اینکه بدانیم در نهایت تا چه اندازه این دو دانشمند با یکدیگر همفکر و هم عقیده بوده اند.
«فصل دوم»
ادبیات تحقیق
مقدمه
به انسان از دو دیدگاه می توان نگریست. یکی از این دیدگاه که «انسان چیست؟» یعنی چه صفات و انگیزه هایی در وجود انسان نهفته است. یا انسان دارای چه کششها و غرایز و فطریاتی است؟ به بیان دیگر انسان عینی و خارجی که در حال حرکت و تکاپوست دارای چه نوع طبیعت و سرشتی می باشد؟ آیا انسان دارای طبیعت وجودی مثبت است یا منفی؟ آیا انسان خوش طینت
است یا بدطینت؟ آیا انسان موجودی است که ذاتاً فاسد است یا آنکه ذاتاً فرشته خوست یا اصلاً هیچکدام این دو نیست، بلکه هم گرایش به نیکی ها و خوبی ها دارد و هم گرایش به بدی ها و زشتی ها. از دیدگاه دوم این مسئله مطرح است که «انسان چه باید بشود؟» یعنی «انسان ایده آل» و «انسان کامل» کیست؟ به بیان دیگر انسان چه هدفی را باید در حیات خود در نظر بگیرد تا با سیر به سوی آن، به کمال وجودی خویش نایل شود؟ از همین دیدگاه دوم است که راه ها و روشهای نیل به کمال مطلق نیز مطرح می شود. یعنی اینکه انسان از چه مسیرهائی باید طی
طریق کند تا به مقام کمال دسترسی پیدا کند و شایسته عنوان انسان کامل شود. بحث از دیدگاه اول یعنی شناسائی ابعاد وجودی انسان، در قلمرو روان شناسی است و وظیفه روان شناسان است که به کاوش در اعماق وجود انسان پرداخته تا شایستگیهای آدمی را آشکار سازند. اما دیدگاه دوم یعنی بحث از بایستگی ها و نه بایستگی های انسان مربوط به «اخلاق» است. یعنی وظیفه اخلاق است که بایدها و نبایدهائی را که موجب تعالی و کمال انسان می شود مشخص نماید. این دو بعد را متفکران و اندیشمندان و مکاتب مختلف، هر یک به گونه ای مطرح ساخته اند و در دورانهای گذشته که قلمرو کاوش های علوم از یکدیگر متمایز نگردیده بود، متفکران این دو بعد را با یکدیگر مطرح می ساختند. در مکاتب و آئینهای قدیم به کمتر آئین و یا مکتبی برمی خوریم که بطور سیستماتیک میان این دو بعد فرقی قایل شده باشد. آن مکاتب هم سخن از «هستی» های انسان به میان می آوردند و هم از «بایستی» ها، بدون آنکه مرزی میان این دو قایل شوند. نکته جالب در مورد انسان شناسی متفکران دوران گذشته این است که آنها انسان را دقیق تر از روان شناسان حرفه ای قرون اخیر مطرح می ساختند و حتی در میان برخی از نویسندگان معاصر نیز کسانی چون «ویکتورهوگو» و «داستایوسکی» انسان را دقیق تر از روان شناسانی چون «فروید»
مطرح کرده اند و این اشتباه بزرگی است که ما گمان کنیم که روان شناسی جدید در شناسائی انسان موفق تر از مکاتب دوران گذشته بوده است. البته این سخن بدان معنا نیست که بخواهیم
کشفیات عمیق و دقیق برخی از روان شناسان صاحب نظر چون «پروفسور یونگ» را نادیده بگیریم. بلکه منظور اینست که در شناسائی ابعاد وجودی انسان آیینها و مکاتب دوران گذشته می تواند کمک بسیار ارزنده ای به ما بکند و در واقع بسیاری از اصول ثابته انسانی را ما می توانیم با مطالعه عمیق آن مکاتب به دست بیاوریم. اصول ثابته ای که متأسفانه روان شناسان حرفه ای بر اثر بازیگریهای خود از آنها غافل مانده اند. از همین جاست که می گوئیم برای معرفی «انسان ایده آل» و اینکه چگونه می توان خود را به سرمنزل مقصود کشاند لازم است که «طبیعت انسانی» درست مطرح شود. یعنی در ابتدا باید انسان را درست بشناسیم و از امکانات و استعدادهای وجودی او آگاه شویم و تا سرحد امکان اصول ثابته انسانی را بدست آوریم و سپس بر اساس آن استعدادها و توانائیها، هدفی را برای انسان در نظر بگیریم تا وی با حرکت به سوی آن هدف، شایسته مقام شامخ «انسان کامل» شود. (نصری- عبدا; ۱۳۷۱).
بنابراین برای آشنائی با «انسان کامل» از دیدگاه هر مکتب و آئین و اندیشمندی لازم است که در آغاز بررسی کنیم که آن مکتب و آیین چه تفسیری از انسان به دست می دهد؟ یعنی انسان را چگونه توجیه و تبیین می کند؟ چرا که اگر مکتبی نتواند انسان را بطور دقیق مطرح نماید بناگزیر در ارائه الگوی انسانی ناموفق خواهد بود. (نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
انسان کامل در سیر تاریخ
در سیر تاریخ همواره افراد بزرگ و انسانهای کامل مورد احترام بوده و افراد انسانی از آنها به نیکی یاد می کرده اند. گوئی گرایش به بزرگی و عظمت در ذات آدمی نهفته است، چرا که حتی کسانی هم که در پستی ها و رذالتها به سر می برند، در لحظاتی که به خود می آیند از انسانهای بزرگ باشکوه و جلال خاصی یاد می کنند. توجه به انسان کامل- انسانی که الگو و معیاری برای افراد انسانی است- سابقه ای بس دیرینه دارد. در سیر تاریخ، آدمی همیشه به دنبال انسان کامل بوده است و در همین جستجو بوده که گاه موجودات ماوراءالطبیعی و رب النوعها و گاه قهرمانان افسانه ای و اساطیری و زمانی هم شخصیتهای برجسته تاریخ را به عنوان انسان کامل برای خود مطرح کرده است. به هر یک از فرهنگها، سیستم های فکری و فلسفی، آیینها، مذهبها و مکتبها و ادیان که بنگریم رد پایی از انسان کامل را می بابیم. هم «بودا» و «کنفوسیوس» سخن از انسان کامل به میان آورده اند و هم «عیسی» (ع) و «محمد» (ص). هم «زردشت» از انسان متعالی به نیکی یاد می کند و هم «افلاطون» و «ارسطو». هم «نیچه» و «مارکس» به شناخت انسان برتر پرداخته اند و هم «متصوفه و عرفا». (نصری- عبدا;- ۱۳۷۱).
هر یک از اینان از دیدگاه خود یعنی جهان بینی حاکم بر اندیشه شان، انسانی را به عنوان انسان نمونه و برتر معرفی کرده اند. یکی کوشیده تا انسان کامل را از بعد ماده و مادیات مطرح سازد و دیگری در بینهایتها و معنویات. یکی از انسان متخلق به فضایل اخلاقی نام برده و دیگری از انسان عالم و حکیم. یکی بر قلب و دل تکیه کرده است و دیگری بر عقل و اندیشه. یکی کوشید
ه تا اصالت را به فردیت انسا بدهد و انسان کامل را انسانی بداند که فردیت وی به شکوفائی رسیده است ودیگری اصالت را از آن بعد اجتماعی انسان دانسته و انسان ایده آل خود را انسانی دانسته که توجه به غیر دارد نه خود.
در میان تما دیدگاهها و جهان بینی ها و نگرش های گاه متضاد، به قدر مشترکی می توان دست یافت و آن اینکه هر یک بر این عقیده اند که انسان کامل با انسان معمولی فرقهای بسیار دارد و همه افراد انسانی باید بکوشند تا خود را به آن نقطه ایده آل برسانند. از همی جاست که چنین وجودی را نادر می دانند و گاه در انتظار او لحظه شماری می کنند، گاه بر این باورند که انسان کامل یکبار در گذشته پا به عرصه هستی نهاده و گاه بر این عقیده اند که باید به امید ظهور او به انتظار نشست.
از انسان کامل به نامهای گوناگون یاد کرده اند. بودا او را «ارهات» می نامد و کنفوسیوس «کیون تسو». آیینهای یوگا و بهاکتی نیز از او با ع نوان «انسان آزاده» نام می برند افلاطون او را «فیلسوف» می خواند و ارسطو «انسانی بزرگوار» و از همه بالاتر آنکه قرآن وی را «خلیفه الله» می خواند. (نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
ریشه گرایش به انسان کامل
گفتیم که آدمی در طول تاریخ همواره در جستجوی انسان کامل بوده است و سراغ او را از آیینها، مذهبها، و مکتبها می گرفته است، حال می خواهیم ببینیم که ریشه این جستجو چه بوده است یعنی چرا آدمی به چنین جستجوئی دست می زده است؟
پاسخ این است که اولاً میل به کمال که در درون ذات آدمی نهفته است و انسان را به سوی کمال می کشاند او را به جستجوی انسان برین کشانده است تا در وجود او کمال خویش را ملاحظه کند. ثانیاً دوری از نقص و حقارت و پرهیز از ضعف و زبونی که به گفته بعضی از روان شناسان چو «آلفرد آولر» از نیازهای اساسی آدمی است، انسان را بر آن داشته تا در جستجوی وجود کاملی که خالی از نقصها و ضعفهاست برآید. همین میل به کمال و پرهیز از ضعف و نقص آدمی را برآن داشته تا در جستجوی الگو برآید، الگویی برای رفتار و کردار و حتی اندیشه خویش.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می نشو، گشته ایم ما گفت: آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست
انسان روزگار ما نیز که بر اثر خودباختگی و ماشین زدگی اصالت خود را از دست داده و تک بعدی و تک ساختی شده، همچنان در جستجوی اناسن کامل است.اگر به گرایشهای جوانان به قهرمانان فکری و علمی و حتی ورزشی بنگریم در می یابیم که گروهی فیلسوفان و دانشمندان را الگوی خود قرار داده و گروهی نیز قهرمانان ورزشی و مشاهیر هنری را و جمعی از فرط فقدان فرهنگ و شناخت صحیح، رفتار ستارگان کاذب سینما و تئاتر را معیار رفتار و کردار خود قرار داده
ند. (نصری- عبدا; ۱۳۷۱)
نگاهی به ویژگیهای انسان کامل
همه آنهایی که از انسان کامل سخن گفته اند، او را به مجموعه ای از صفات ونی و فضایل اخلاقی متصف دانسته اند. اینک ما به برخی از آن صفات و خصلتهایی که در میان عموم مکاتب و آیینها در باره انسان کامل مشترک است اشاره می کنیم.
انسان کامل، انسانی است که از دیگران برتر است و والاتر، انسانی که در جانها نفوذ می کند و در دلها و قلبها رسوخ.
انسان کامل، انسانی است که با دیگران است، اما اندیشه و افکارش با همگان فرق می کند. دیگران در فکر خوداند و اسیر خویشتن خویش، اما او در فکر دیگران است و سرنوشت آنها.
انسان کامل، انسانی نیست که تنها دانش بیاندوزد، بدون آنکه مثمر ثمر واقع شود، بلکه او فردی است که با اعمال و رفتار خود راهبر دیگران است.
انسان کامل، انسانی است که همه استعدادها و خصلتهای وجودی خود را به فعلیت رسانده وشخصیت خویش را در جهت هدف اعلای حیات شکوفا ساخته است.
انسان کامل، انسانی است که از «خود طبیعی» گذشته و با انتخابهای خویش به «خود ایده آل» رسیده است.
انسان کامل، انسانی است که از زندان تن گریخته و روح خویش را در عرصه گاه هستی از امامی قیود و بندها آزاد نموده است. چنین انسانی اگر چه یک تن است، اما عظمت او منشاء اثر هزاران تن را دارد. او راه گشاست و می کوشد تا باری از دوش دیگران بردارد، نه آنکه باری بر دوش ها نهد.
انسان کامل، الگوست، او انسانی است که نه تنها در حیات خویش که حتی پس از مرگ نیز به عنوان الگو برای انسانها مطرح می باشد.
انسان کامل، از آنچنان عظمتی برخوردار است که هیچگاه در حیطه ای از زمان و مکان قرار نمی گیرد و همواره شهره عام و خاص است. (نصری- عبدا; – ۱۳۷۱)
با توجه به مطالب فوق و مقدماتی که از مد نظر گذشت، در این قسمت به بیان دو نظریه اصلی پیرامون موضوع تحقیق می پردازیم. به این ترتیب که ابتدا نظریه دانشمند ایرانی (مولوی) مطرح و در ادامه فصل بعد را به نظریه کارل راجرز اختصاص خواهیم داد.
انسان کامل از دیدگاه مولوی
از دیدگاه مولانا انسان موجودی است دو بعدی، که یک بعد آن جسم است و بعد دیگر آن روح. و هر یک از این دو نیز سیری مخصوص به خود دارد. جنبه جسمانی انسان از حیوان است و حیوان نیز از نبات و نبات نیز از جماد. بابراین جسم انسانی از جماد شروع شده تا به انسان رسیده است.
آمده اول به اقلیم جماد و ز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد وز جمادی یاد ناورد از نبرد
و زنباتی چون به حیوانی فتاد نامدش حال نباتی هیچ یاد
باز از حیوان سوی انسانیش می کشد آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم دقت باشد اکنون عاقل و دانا و زفت
اما بعد روحی انسان نیز داستانی مخصوص به خود دارد، چرا که اصل آن از عالم لاهوت است. و برای مدتی محدود به عالم ناسوت گام نهاده و در تخته بند تن اسیر شده است. مرغ جان انسان که به قفس تن گرفتار آمده همواره رو به سوی اصل خود دارد و از جدائی از نیستان خویش همواره شکوه ها دارد و شکایتها.
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدائیها شکایت می کند
از نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم سوز درد از اشتیاق
مولانا در سیمانگاری خود از انسان همان ابعاد وجودی را برای انسان در نظر می گیرد که قرآن کریم برای او در نظر گرفته است. از باب مثال اگر قرآن انسان را دارای وجدان می داند و می گوید:
«فلا اقسم با النفس اللوامه» (قسم به نفس سرزنشگر)
مولانا هم می گوید:
این صدا در کوه دلها بانگ کیست که پر است از بانگ این که گه تهی است
هر کجا هست آن حکیم است اوستاد بانگ او زین کوه دل خالی مباد
همچنین اگر قرآن در بحث از امانتداری انسان می گوید:
«انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها فاشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا»
مولانا عین مطلب خود را به زبان شعر چنین بیان می کند:
خود زبیم این دم بی انتها بازخوان فابین این یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی
«دل» نیز در اندیشه مولانا جایگاه ویژه ای دارد. مولانا با استناد به حدیث:
«لایسعنی ارضی و لاسمائی و یسعنی قلب عبدی المؤمن.»
دل را جایگاه تجلی خدا می داند و می گوید:
گفت پیغمبر که حق فرموده است می نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز می نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن نگنجم ای عجب گر مرا جوئی از آن دلها طلب
دل مسجد درون انسانها است و هر انسانی باید تا لحظه مرگ مراقب باشد که آنرا مخروبه نسازد:
پس خراب مسجد ما بی گمان نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است این دل که جسمش ساجداست یار بد خروب هر جا مسجد است
مولوی با استناد به حدیث:
«استفت قلبک و ان اتفاک المفتون.» (نظر صحیح را از قلبت سؤال کن، اگر چه اهل نظر خلاف آن نظر دهند.)
دل را ملاک حق و باطل می داند.
پس پیغمبر گفت استفت القلوب گرچه مفتی شان بگوید صد خطوب
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
عظمت انسان
به اعتقاد مولانا آدمی جوهر وجودی عالم است و هر آنچه غیر اوست فرع بر وجود وی می باشد.
جوهر ا ست انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سایه اندر او عرض
بحر علمی در نمی پنهان شده در دوگزتن عالمی پنهان شده
از نظر مولانا انسان موجودی با ارزش و با عظمت است. در میان موجودات جهان آفرینش
موجودی یگانه و فرد است. هر آنچه در عالم ملک و ملکوت وجود دارد در نهاد انسان موجود است.
در سه گز قالب که دادش وانمود آنچه در الواح و در ارواح بود
الحذر ای مؤمنان کان در شماست در شما بس عالم بی انتهاست
عظمت انسان تا آنجاست که موجودات جهان آفرینش هر انازه هم که بزرگ باشند در مقابل انسان ناچیز و مسخر بشوند:
لب ببند وغور دریائی نگر بحر را حق کرد محکوم بشر
انسان عالم اکبر است:
پس به صورت عالم صغری توئی پس به معنی عالم کبری توئی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است باطناً بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و امید ثمر کی نشاندی باغبان هر سو شجر
ارزش و عظمت انسان از آنجا ناشی می شود که هدف و غایت خلقت است. همه موجودات آفریده شده اند تا انسان به کمال برسد.
خود جهان آن یک کس و باقیان جمله اتباع و طفیلند ای فلان
در جهان آفرینش هیچ موجودی با انسان قابل مقایسه نیست.
هفت دریا اندر او یک قطره ای جمله هستیها ز موجش چکره ای
جمله پاکیها از آن دریا برند قطره هایش یک به یک میناگرند
مجموعه استعدادها و کمالاتی ک در درون انسان است موجب بروز آثار بسیار از انسان می شود:
گرچه فرد است او اثر دارد هزار آن یکی را نام باشد بی شمار
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
انسان میان دو بینهایت
از نظر مولانا انسان میان دو بینهایت مثبت و منفی قار دارد از یک سو می تواند به قله کمال برسد و از ملائکه برتر شود و از سوی دیگر می تواند به اسفل السافلین کشانده شود و از حیوان پست تر گردد.
آدمی کو می نگنجد در جهان در سر خاری همی گردد نهان
انسان چونان کوهی است که گاه خود را به کاهی می بازد:
آدمی کوه است چون مفتون شود کوه اندر مار حیوان چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی
در درون انسان تنها گیاهان زهرآگین هوا و هوسها نروییده است، بلکه تریاق شفابخش نیز وجود دارد:
اندر آن صحرا که رست این زهرتر نیز روییده است تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر که ز زهرم من به تو نزدیکتر
انسان موجودی است که نیروهای متضاد وی به هم آمیخته اند. به این بیا که هم میل به سوی عالم بالا و ماوراء طبیعت دارد و هم میل به سوی عالم پایین و خور و خواب و شهوت. میلی در درون انسان است که او را به سوی خدا و بندگی او می کشاند و میلی در نهاد وی است که او را به سوی ذلتها و خواریها می کشاند. گرایشهای مثبت انسان را مولانا مربوط به روح می داند و گرایشهای منفی را مربوط به تن. مولانا روح را به صالح و تن را به ناقه او تشبیه می کند:
روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است
روی صالح قابل آفات نیست زخم بر ناقه بود بر ذات نیست
جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها
اگر انسان ابعاد مثبت درونی خود را شکوفا سازد از فرشته برتر می شود و اگر جنبه های منفی درون خود را به فعلیت برساند از حیوان پست تر می شود.
آدمیزاده طرفه معجونی است کز فرشته سرشته و ز حیوان
گر کند میل این شود پس از این ورکند میل آن شود به از آن
این که می گوئیم در انسان نیروهای متضاد وجود دارد به این معنا نیست که خلقت اونا متعادل است، بلکه انسان با وجود ابعاد و نیروهای متضاد از اعتدال در خلقت برخوردار است.
مولانا با استناد به آیه شریفه می گوید:
احسن التقویم در والتین بخوان که گرامی است ای دوست جان
احسن التقویم از فکرت برون احسن التقویم از عرشش فزون
گر بگیم قیمت آن ممتنع من بسوزم هم بسوزم مستمع
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
ارزیابی خود
از نظر مولانا انسان باید همواره به ارزیابی خویشتن خویش بپردازد. انسان همواره باید در تلاش باشد تا خود را بشناسد:
تو نمی دانی که آخر کیستی جهد کن چندان که دانی چیستی
انسان باید همواره کارنامه حیات خود را ارزیابی کند. یعنی بررسی کند که لحظات گرانبهای عمر را چگونه به پایان برده است.
عمر خود را در چه پایان برده ای قوت و قوت در چه فانی کرده ای
گوهر دیده کجا فرسوده ای پنج حسن را در کجا پالوده ای
گوش و چشم و هوش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
اگر انسان به شناخت خویش و ارزیابی کرده و نکرده های خویش بپردازد خود را اسیر هوا و هوسهای نفسانی نمی سازد. انسان اگر به شناخت خود بپردازد در می یابد که روح او پذیرش حکمت لقمانی را دارد و نباید آن را اسیر خس و خاشاکهای عالم ماده سازد.
جان لقمان که گلستان خداست پای جانش خسته خاری چراست
اگر انسان به درون خود رجوع کند حقایق بسیاری را در خواهد یافت.
لاجرم کوتاه کردم من زبان گر تو خواهی از دورن خود بخوان
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
موانع رشد و کمال
بزرگترین مانع رشد و کمال انسان «خودپرستی» است. آن نیروئی که موجب به تباهی کشانده شدن انسان می شود، از نظر مولانا «نفس اماره» است. و اهمیت این مسئله در انسان شناسی مولانا تا آنجاست که هیچ چیز به اندازه آن مورد توجه مولانا قرار نگرفته است. کمتر مطلبی از مولانا را در مثنوی و یا دیگر آثار او می توان سراغ گرفت که در آن به گونه ای از نفس اماره و ضرر و زیانهای آن سخن به میان نیامده باشد. در اندیشه مولانا ریشه همه بدبختیها و گرفتاریهای بشر به جهت عدم کنترل نفس اماره است. و در واقع نفس اماره چونان اژدهایی است که مبارزه با آن سخت مشکل و توانفرساست، و همتی مردان همتی خواهد تا آدمی بتواند بر این بت درونی که ما در همه بتهاست غلبه کند.
مادر بتها بت نفس شماست زآنکه آن بت ما رو این بت اژدهاست
نفست اژدهاست او کی مرده است از غم بی آلتی افسرده است
در یک تشبیه دیگر نفس ااره سوسماری تلقی می شود که با دیدن مزاحم به سوراخ می رود و برای حیله گری از سوراخی دیگر سر بیرون می آورد.
نفس همچون زن پی چاره گری گاه خاکی جوید و گه سروری
در دل او سوراخها دارد کنون سر ز هر سوراخ می آرد برون
نفس اماره همواره در پی حیله گری است و در این راه نیز گاه جنبه منفی خود را آشکار می سازد و گاه پنهان. گاه ادعای خاکی بودن می کند و گاه ادعای سروری. عقل درست در مقابل نفس اماره عمل می کند و فکری جز نیل به الله ندارد.
نفس همچون زن پی چاره گری گاه خاکی جوید و گه سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم الله نیست
فعالیتهای نفس اماره موجب می شود که عقل از فعالیت باز بماند و در نتیجه انسان به بیراهه بیفتد.
نفس ما نفس دگر چون یاد شد عقل جز وی عاطل و بی کار شد
نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت ره پنهان شود
مکاریهای نفس اماره تا آن جاست که اگر به عبادت خدا هم دستور دهد حتماً مکری در کار وی خواهد بود.
گر نماز و روزه می فرمایدت نفس مکار است مکر زایدت
من ز مکر نفس دیدم چیزها کاو برد از سحر خود تمییزها
اگر انسان به مطالعه درون خود بپردازد بدترین دشمنان را در خودش خواهد دید.
در خود این بد را نمی بینی عیان ورنه دشمن بوده ای خود را به جان
بهر خود او آتشی افروخته است در دل رنجور و خود را سوخته است
صفات و خویهای منفی انسان هر یک گرگی هستند که به کل موجودیت انسان لطمه می زنند.
ای دریده پوستین یوسفان گرگ برخیزی از این خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو می داند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو که میرم و یابم خلاص
خودپرستی یا طواف به دور خود بزرگترین مانع کمال انسان است.
چون به طوف خود به طوف مرتدی چون به خانه آمدی هم مرتدی
خودپرستی مظاهر بسیاری دارد که مولانا در کتاب مثنوی به بسیاری از آنها اشاره کرده است. یکی از این مظاهر «من منم» کردنهای انسان بی نواست.
این چه غل است ای خدا برگردنم ورنه غل باشد که گوید من منم
بسیاری از استدلالهائی که انسان برای فریب دیگران یا ادعای برتری بر دیگران به کار می برد نشانه خودپرستی است.
دم بجنبانیم ز استدلال و مکر تا که حیران ماند از مازید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم دست طمع اندر الوهیت زدیم
در هوای آنکه گویندت زهی بسته ای بر گردن جانت زهی
هر چه انسان از نردبان خودپرستی بالاتر رود به هما اندازه احتمال سقوطش بیشتر خواهد شد.
نردبان خلق این ما و من است عاقبت زین نردبان افتادنست
هر که بالاتر رود ابله تر است کاستخوان اوبتر خواهد شکست
صورت پرستی نیز یکی از مظاهر خودپرستی است.
چند صورت آخر ای صورت پرست جان بی معنیت از صورت نرست
ملک و مال نیز غل و زنچیرهائی هستند که روح کمال وجودی انسان را به بند می کشند و او را اسیر خودخواهی و خودپرستی می گردانند.
ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبک رو سلسله
سلسله زرین بدید و غره گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
نام جوئی و جاه طلبی نیز از مکر جوییهای نفس اماره هستند.
نام میری و وزیری و شهی نیست الا درد مرگ و جاندهی
بنده باش و بر زمین روچون سمند چون جنازه نه که بر گردن نهند
جمله راحمال خود خواهد کفور بار مردم گشته چون اهل قبور
مظاهر دنیای مادی از قبیل مال و منال و شهوت جوئی و جاه طلبی ظاهری زیبا و فریبنده دارند که چند صباحی برای انسان می درخشد و نفس اماره از مزایای آن برخوردار می گردد، اما این امور تلخی هائی در باطن دارند که در پایان کار برای انسان آشکار می شوند.
آتشش پنهان و ذوقش آشکار دود او ظاهر شود پایان کار
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
راه و روشهای نیل به کمال
برای آنکه آدمی به مقام شامخ انسان کامل نایل شود و گام در راه اولیای حق نهد در ابتدا باید انگیزه کمال و احساس نیز به تکامل پیدا کردن در انسان بوجود آید.
آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو کی روان گردد زپستان شیراو
اگر انسان خود نخواهد به کمال برسد هیچ عاملی و هیچ ندایی- حتی ندای قرآن نیز- نمی تواند او را رهسپار کوی کمال سازد.
زانکه از قرآن بسی گمره شدند زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود چون ترا سودای سر بالا نبود
از نظر مولوی بعضی از انسانها پنبه در گوش کرده اند تا حقایق را نشنوند.
گوش بعضی زین لقالوها کر است هر ستوری را اصطبل دیگر است
منهزم گردند بعضی زین ندا هست هر اسبی طویله او جدا
اگر انسان فاقد کمال باشد نه تنها آرزوی کمال برای دیگران نخواهد کرد که گاه از بودن دیگران نیز در رنج خواهد بود. برای اینکه انسان از تعالی و کمال دیگران در رنج و حسرت و اندوه نباشد، باید خود در جستجوی کمال باشد.
زانکه هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آورد تا تو هم از کمال دیگران نفتی به غم
پس از آنکه انسان انگیزه کمال جویی را در خود احیا کرد باید با هوا و هوسها مبارزه کرده، روح را از تخته بند تن به سوی امور معنوی و روحانی کشاند.
این جهان زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارهان
با سگان بگذار این مردار را خود بشکن شیشه پندار را
ملکتی کان می نماید جاودان ای دلت خفته، تو آن را خواب دان
اگر انسان از خس و خاشاک طبیعت به درآید، سوی قله کمال صعود پیدا خواهد کرد.
جانها بسته اندار آب و گل چور هند از آب و گلها شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند
چون بمردی تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر
خلق اطفالند جز مست خدا نیست بالغ جز رهیده از هوا
آری بایددل را از آلودگیها پاک نمود تا به کمال رسید. البته گذشتن از خودپرستی کار چندان ساده ای نیست. همتی مردانه می خواهد که انسان بتواند پا بر روی هوا و هوسهای خود بگذارد.
پس سلیمان همتی باید که او بگذرد زی صد هزاران رنگ و بو
بطور اساسی از نظر مولانا به آن دلی می توان نام «دل» نهاد که از هوا و هوس
ها دور بوده، رو به سوی عرش الهی داشته باشد.
تو همی گویی مرا دل نیز هست دل فراز عرش باشد نی به پست
آن دلی کز آسمانها برتر است آن دل ابدال یا پیغمبر است
دل تو این آلوده را پنداشتی لیک دل زاهل دل برداشتی
اگر انسان دل را از آلودگیها پاک سازد، جایگاه نور الهی خواهد شد.
تخت دل معمور شد پاک از هوا بروی الرحمن علی العرش استوی
آینه دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک
هم بین نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را
هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک
اگر دل انسان از آلودگیها پاک شود از هر علمی فایده ای برخواهد گرفت و از هر علمی صفائی به دست خواهد آورد.
دل ز هر یاری غذائی می خورد دل ز هر علمی صفائی می برد
اگر انسان بتواند خود طبیعی را بشکند و از آن برتر رود، شادی و انبساط درونی پیدا خواهد کرد و به وجد خواهد آمد.
رقص آنجا کن خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند بحرها در شورشان کف می زنند
اگر انسان تهذیب نفس پیدا کند چنان نیروئی را بدست خواهد آورد که می ت
واند همچون علی (ع) در خیبر را برکند.
بعد از آن هر صورتی را بشکنی همچو حیدر باب خیبر برکنی
برای مبارزه بابت درونی و نیل به کمال انسان همواره باید در تکاپو و کوشش باشد.
اندر این ره می تراش و می خراش تا دم آخر دمی فارغ مباش
دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی
مولوی برای تکامل انسان نقش آگاهی را هیچگاه نادیده نمی گیرد. هر چه انسان آگاهی بیشتری به دست آورد، از کمال بیشتر برخوردار خواهد شد.
روح را تأثیر آگاهی بود هر که را این بیش اللهی بود
هر چه بر آگاهی انسان افزوده شود انسان خیر و صلاح بیشتری را در مسیر کمال بدست خواهد آورد.
اندکی جنبش بکن همچون جنین تا ببخشندت حواس نور بین
در مسیر کمال باید همواره ادب را رعایت کرد که ادب الطاف الهی است.
از خدا جوئیم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف ادب
وفای به عهد و احساس تعهد نیز از جمله اموری است که انسان را به کمال می رساند. از نظر مولوی تعهد ریشه نهال وجود آدمی است. انسان غیرمتعهد مانند درخت بی ریشه یا درختی است که ریشه آن پوسیده است و هیچ ثمری ندارد.
چون درخت است آدمی و بیخ عهد پنج را تیمار می باید به جهد
عهد فاسر بیخ پوسیده بود وز شمار لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل اگر چه سبز بود با فساد بیخ سبزی نیست سود
هر عملی که انسان برای نیل به کمال انجام می دهد باید نیت آن الهی باشد، چرا که قصد و نیت عمل است که فاعل آن را به کمال می رساند.
او به قصد نیک خود جائی رسد گرچه جان پنداشت او آمد جسد
سید الاعمال بالنیات گفت نیت خیرت بسی گلها شکفت
نور خود اندر تبع می آیدت نیت آن را کن که آن می بایدت
برای نیل به کمال باید همواره به عیبهای خود توجه داشت و به جای عیبجوئی از دیگران به ارزیابی خود پرداخت.
چون خدا خواهد که پرده کس درد میلش اندر طعنه پاکان برد
هر کسی گر عیب خود دیدی زپیش کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
در مسیر کمال باید تأثیر همنشین را نادیده نگرفت. همنشینی با انسانهای رشد یافته موجب رشد انسان می شود، و مصاحبت با گمراهان سد راه کمال.
صحبت صالح ترا صالح کند صحبت طالح ترا طالح کند
وای آن زنده که مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست
صبر چون پلی بسوی بهشت است و توکل به خداوند نیز عاملی برای رشد و کمال انسانهاست.
صبر چون پل صراط آن سو بهشت هست با هر خوب یک لالای زشت
گفت پیغمبر به آواز بلند با توکل زانوی اشتر ببند
برای نیل به کمال انسان باید حتی به طعام خود نیز توجه داشته باشد، چرا که غذای حلال و حرام هر کدام بر روح انسان تأثیر خواهند گذاشت. از نظر مولوی لقمه حلال موجب پیدایش علم و حکمت و عشق و رقت می شود.
علم وحکمت زاید از لقمه حلال عشق و رقت زاید از لقمه حلال
انسانی که در مسیر کمال قرار می گیرد هرگز نباید به سرزنش شماتت دور افتادگان راه کمال پردازد، بلکه باید بر آنها رحمت آورد و مراقب با شد که اسیر نفس اماره نشود. خیلی از اوقات سرزنش انسانهای بد ناشی از بد بودن خود انسان است که برای خود اثبات کمال می کند و برای دیگران اثبات ضعف و نقص.
بر بدیهای بدان رحمت کنید بر منی و خویش بینی کم تنید
آری تنها با تصفیه درون و پالایش جان از آلودگیها و رهائی از دنیاپرستی و همه مظاهر خودخواهی است که آدمی رو به سوی کمال می برد.
ای که جان از بهر تن می سوختی سوختی جان را و تن افروختی
چون ز خود رستی همه برهان شدی چونکه گفتی بنده ام سلطان شدی
پنبه وسواس بیرون کن زگوش تا به گوش ات آید از گردون خروش
تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را
اگر چه در طریقت مولانا بر روی جهد و کوشش بشری تکیه شده و جای بجای در مثنوی شریف بدین نکته اشارتها رفته است که آدمی باید از سعی و تلاش باز نماند ولی در انسان شناسی مولوی تمسک به دامان اولیای الهی و دستگیری مردان حق برای راه یابی انسان به سرمنزل مقصود خود ارزشی دیگر دارد.
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر دامن آن نفس کش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هوست در تو هر قوت که آید جذب اوست
گر به پیوندی بدان شه، شه شوی سوی هراد بار تا کی می روی
دوستی مقبلان خود کیمیاست چون نظرشان، کیمائی خود کجاست
مولانا را عقیده بر این است که راه سیر و سلوک سخت دشوار است توانفرسا، و برای رسیدن به مقصود باید دستورها و فرامین پیر را هر چند که مشکل و طاقت فرسا باشد پذیرفت، چرا که تحمل دشواریها موجب می شود تا آیینه وجود آدمی صیقلی شود.
ور بهر زخمی تو پرکینه شوی پس کجا بی صیق آیینه شوی
ای مسیح خوش نفس چونی ز رنج که نبود اندر جهان بی رنج گنج
در مکتب مولانا عشق به مراد از یک علاقه معمولی و جزئی سرچشمه می گیرد تا به خودباختگی و عشق حقیقی برسد. رهبر روحانی می تواند انقلابی در درون خود ایجاد کرده واو را به سوی قله کمال بکشاند. التبه گرایش به پیر باید در حدی باشد که بعنوان راهنما برای نیل به کمال تلقی شود نه آنکه هدف تلقی گردیده و مورد پرستش قرار گیرد. از همین است که مولانا آن انسانی را شایسته رهبری می داند که خود رهرو باشد و هیچگاه به فکرش خطور نکند که به عالیترین مرتبه کمال نایل آمده است.
من غلام آنکه او در هر رباط خویش را واصل نداند بر سماط
زآنکه مخلص در خطر باشد مدام تا ز خود خالص نگردد او تمام
زآنکه در راهست در هزن بیحد است آن رهد کاو در امان ایزد است
آری باید تسلیم پیران راه صدق و خلوص و سرسپرده کاملان راه حق و حقیقت شد تا آیینه وجود آدمی صیقلی گردد و زنگارهای روح و روان زدوده شود.
شرط تسلیم است نه کار دراز سود نبود در ضلالت ترکتاز
چون گزیدی پیر، نازک دل مباش سست و ریزیده چو آب و گل مباش
سرسپرده راه کمال چون تسلیم اولیاء حق شد و با راهنمائی پیر خویش دست به ریاضتها و تکالیف شرعی زد، باید طالب توفیق و عنایت الهی شود که: «جهد بی توفیق جان کندن است.»
ذره یی سایه عنایت بهتر است از هزاران کوشش طاعت پرست
این همه گفتیم لیک اند بسیج بی عنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد سیاهستش ورق
مولوی همواره گوشزد می کند که در مسیر کمال باید از عنایات الهی استمداد جست، چرا که بر سر راه کمال موانع آن چنان است که بدون لطف الهی نمی توان بر آنها غلبه کرد.
مولوی همواره گوشزد می کند که در مسیر کمال باید از عنایات الهی کمک گرفت و هرگاه که عنایات الهی نصیب انسان شود مشکلات آدمی حل خواهد شد.
یا غیاث المستغیثین اهدنا لا افتخار بالعلوم و الغناء
هر کجا تا بد زمشکاتت دمی حل شود آنجا مشکلات عالمی
مولوی عنایات الهی را به میوه های پخته تشبیه می کند که هر چند از شاخه های آیات الهی به دامان انسانها فرو می ریزد ولی بسیاری از انسانها آنها را نادیده گرفته و با گلوی خشک به یغماگری سیبهای پوسیده مشغول هستند.
کاروانها بینوا وین میوه ها پخته می ریزد چه سحر است ای خدا
سیب پوسیده همی چینند خلق در هم افتاده به یغما خشک خلق
انسان کامل از دیدگاه مولوی
انسان کامل مولانا انسانی است که بطور فطری و نهادی با دیگر انسانها تفاوت دارد، از جمله آنکه انسان کامل روح و جانی دارد زاید بر دیگر افراد انسانی.
باز غیر عقل و جان آدمی هست جانی در نبی و در ولی
مولانا- برخلف صدر الدین شیرازی که روح را جسمانیه الحدوث می داند- بر این عقیده است ک نفس ناطقه آدمی روحانیه الحدوث است یعنی قبل از پیدایش بدن خاکی در عالم مجردات و مفارقات به سر می برده و به ناچار به عالم ناسوت فرود آمده و اسیر ماده و مادیات شده است، و از آنجا که این مرغ اسیر، هوای باغ ملکوت را در سر دارد پس از انهدام تخته بند تن بار دیگر به جهان نورانی مجردات علوی باز خواهد گشت.
منبسط بودیم و یک گوهر همه بی سرو بی پا بدیم آن سر همه
یک گوهر بودیم همچو آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق
روح انسانی که از عالم مجردات علوی به جهان ظلمانی تن گرفتار آمده، همواره خواهان آن است تا بند تعلق از ماده و مادیات و شهوات حیوانی بگسلد و به مبداء خویش واصل گردد.
جان ز هجر عرش اندر فاقه ای تن ز عشق خار بن چون ناقه ای
جان گشاید سوی بالا بال ها تن زده اندر زمین، چنگال ها
زین کند نفرین حکیم خوش دهن بر سواری کو فرو ناید ز تن
نه تنها مولانا به اختلاف ذاتی ارواح و نفوس انسانی معتقد است، که حتی تفاوت دریافتها و عقول آدمی را نیز- برخلاف معتزله- ذاتی و فطری می داند.
این تفاوت عقلها را نیک دان در مراتب از زمین تا آسمان
هست عقلی در ضیاء چون آفتاب هست عقلی کمتر از زهره و شهاب
هست عقلی چون ستاره آتشی هست عقلی چون چراغ سرخوشی
زآنکه ابراز پیش او چون واجهد نور یزدان بین خردها بر درد
عقلهای خلق عکس عقل او عقل او مشک است و عقل خلق بو
گفتیم انسان کامل از دیدگاه مولانا هم از نقطه نظر نفس ناطقه و هم از نظر عقل و ادراکات با دیگر انسانها اختلاف دارد، و از همین جاست که هر که شایسته چنین عنوانی شود در صف برگزیدگان الهی قرار می گیرد.
آن دلی کز آسمانها برتر است آن دل ابدال یا بپیغمبر است
هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده راز ایشان حیات است و بقا
پاسبان آفتابند اولیا در بشر واقف ز اسرار خدا
انسان کامل همواره مقام خلافت الهیه را به عهده دارد، چرا که مظهری از مظاهر اسما و صفات الهی به شمار می رود. و در واقع این نظر مولانا از آنجا ریشه می گیرد که وی فلسفه خلقت را بر اساس تجلی حق تعالی در عالم اعیان و موجودات تبیین می کند.
چون مراد حکم یزدان عفور بود در قدمت تجلی و ظهور
پس خلیفه ساخت صاحب سینه یی تا بود شاهیش را آیینه یی
پس صفای بی حدودش داد او وآنکه از ظلمت ضدش بنهاد او
اقتضای جهان هستی این است که در هر عصر و زمانی انسانی که کاملتر و والاتر از همگان است، رهبری امت را بعهده گیرد و جاهلان و دورماندگان راه حق و حقیقت را از و حل گمراهی و ظلمات نفسانی نجات بخشد.
پس به هر دوری ولیی قایم است تا قیامت آزمایش دایم است
مهدی و هادی وی است ای راه جو هم نهان و هم نشسته پیش رو
آب بهر آن ببارید از سماک تا پلیدان را کند از خبث پاک
خود غرض زین آب، جان اولیاست و کو غول تیرگیهای شماست
اینکه غالب افراد انسانی قادر نیستند تا حجت کامل الهی را که رهبری
خلایق بشری را به عهده دارد دیدار نمایند از این جهت است که غفلت و بی خبری و خودبینی و آلودگی نفسانی حجابی در برابر دیدگان آنها نهاده است. باید از خود رست و به حق پیوست و از ناپاکیها و آلودگیها مبرا شد تا قطب زمان و ولی دهر را ملاقات نمود.
هم سلیمان هست اندر دور ما که دهد صلح و نماند جور ما
هست سلیمان هم تاکنون، لیک ما از نشاط دوربینی در عما
دوربینی، کور دارد مرد را همچو خفته در سرا، کور از سرا
حمد لله کاین رسن آویختند فضل و رحمت را به هم آمیختند
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
ویژگی های انسان کامل
انسانی که به مقام شامخ انسان کامل نایل آید، از صفات ویژگیهائی برخوردار می شود که چه بسا افراد عامی و معمولی فاقد هر یک از آن صفات پسندیده و اخلاقیات حمیده باشند، از جمله آنکه اولیای الهی و برگزیدگان خدا همواره می کوشند تا از فیض وجودی خویش دیگران را بهره ور سازند، بدون آنکه انتظار هیچگونه پاداشی داشته باشند.
آنه بدهد بی امید سودها آن خدای است، آن خدای است، آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت نورگشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر کی فقیری بی عوض گوید که گیر
دور بینانند و بس خفته روان رحمتی آرید شان ای رهروان
وارستگان راه حقیقت که از خود گذشته اند و به حق پیوسته اند، همواره از اسرار غیبی و اوضاع و احوال پنهانی خلایق آگاهند. اطلاع و آگاهی انسان کامل از اسرار درونی آدمیان ریشه در تعلق آنها به حق دارد. چون با خدا اتحاد نوری پیدا کرده اند و سمع و بصر آنها سمع و بصر خدا شده است، احاطه وجودی بر درون آدمیان دارند.
خود ضمیرم راهمی دانست او زآنکه سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سیر هر اندیشه ای چون چراغی در درون شیشه ای
هیچ پنهان می نشد از وی ضمیر بود بر مضمون دلها او امیر
دم اولیا و برگزیدگان حق همچون نفخه ای از نفخات الهی است که گاه بر درون آدمی تابیدن می گیرد و انسان را به سوی بارگاه ربوبی می کشاند. از این روی انسانهای معمولی همواره باید مترصد آن باشند تا اگ رنفخه ای از این نفخات بر روان آنها فرود آمد آن را غنیمت شمرده و پذیرای آن شوند.
گفت پیغمبر که نفختهای حق اندر این ایام می آرد سبق
گوش هش دارید ای اوقات را در ربایید این چنین نفخات را
نفخه ای آمد شما را دید و رفت هر که را می خواست جان بخشید و رفت
انسانهای کامل و ابدال و پیران طریقت بر اثر انقطاع از شواغل حسی مادی و توغل در امور معنوی به جایی می رسند که کرامات و خرق عادات از آنها سر می زند.
معجزاتی و کراماتی خفی برزند بر دل ز پیران صفی
کاندر و نشان صد قیامت نقد هست کمترین، آنکه شود همسایه مست
پرزند از جان کامل معجزات بر خمیر جان طالت چون حیات
اولیای خدا در مثل چون اصحاب کهف اند که قدرت الهی آنها را از این پهلو به آن پهلو می گرداند.
تمامی افعال و کردار اینان از حق تعالی است و وجودشان چون کوه ماند که بازگو کننده صدای دیگری است. به عبارت دیگر آلت فعل الهی هستند.
اولیا اصحاب کهفند ای عنود در قیام و در تقلب هم رقود
می کشد شان بی تکلف در فعال بی خبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین، فعل حسن چیست آن ذات الشمال، اشغال تن
گر تو نبینی شان به دشواری درون نیست شان خوفی و لا هم یحزنون
می رود این هر دو کار از اولیا بی خبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنوند از خیر و شر ذات که باشد ز هر دو بی خبر
از همین جاست که مولانا همنشینی و صحبت با اولیا را نزدیکی با خدا و دوری از ایشان را دوری از حق تعالی می داند.
هر که خواهد همنشینی با خدا گو نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گربگسلی تو هلاکی، زآنکه جز و بی کلی
چون شوی دور از حضور اولیا در حقیقت گشته یی دور از خدا
سایه شاهان طلب هر دم شتاب تا شوی زان سایه، بهتر ز آفتاب
جسم انسان کامل در طبیعت است و جانش در ماورای طبیعت . حالات روحانی او به گونه ای است که حتی سالکان نیز نمی توانند آن را تصور کنند تا چه رسد به گمراهان. وی هر لحظه دارای معراجی است که شأن و مقام او قرب حق تعالی است.
صورتش بر خاک و جان در لامکان لامکانی فوق و هم سالکان
هر دمی او را یکی معراج خاص بر سرفرقش نهد حق تاج خاص
لامکانی که در و هم آیدت هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او همچو در حکم بهشتی، چارجو
انسان کامل دارای ثبات قدم است.
غیر آن قطب زما دیده ور کز ثباتش کوه گردد خیره سر
انسان کامل به خویشتن خویش ایمان دارد. او از نور خویش پیروی می کند و دیگران باید در پرتو نور او حرکت کنند.
پیر و نور خود است آن پیشرو تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید هم به آن نوری که جانش زو جرید
انسان کامل هر چند در برابر دورافتادگان راه کمال قدر و ارزشی ندارد، اما در محبوب خداست.
پیش خلقان خوار و زار و ریشخند پیش حق محبوب و مطلوب و پسند
انسان کامل آینه تمام نمای دیگران است.
نقش جان خویش می جستم بسی هیچ می ننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست تا بداند هر کسی که جنس چیست
آینه آهن برای او لونهاست آینه سیمای جان سنگین بهاست
آینه جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد زآن دیار
در درون انسان کامل رازهایی نهفته است که قابل بیان نیست. اسراری که مردان الهی در درون خود دارند تنها برای محرمان قابل بازگوست.
بر لبش قفل است و دردل رازها لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
انسان کامل دارای مجموعه صفاتی است که جمع آنها بندرت در یک فرد یافت می شود از این روی مولوی انسانهای کامل را کمیاب و کیمیا می داند و در وصف آنها می گوید:
آن یکی با شمع برمی گشت روز گرد هر بازار دل پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کای فلان هین چه می جویی به پیش دکان
گفت می جویم به هر سو آدمی کاو بود حی از حیات آن دمی
گفت من جویای انسان گشته ام من نیابم هیچ و حیران گشته ام
(نصری- عبدا;-۱۳۷۱)
اتحاد انسان کامل با مبدأ وجود
مولانا چون دیگر عرفا به اتحاد انسان کامل با مبدأ وجود اعتقاد دارد، اما اندیشه او خالی از شط حیات صوفیانه است، زیرا وی به اتحاد نوری و تجلی نور حق در کسوت وجود بشری معتقد است نه به اتحاد ذاتی و حلولی که آدمی را به بیراهه های کفر و زندقه می کشاند.
این «اناهو» بود در سرای فضول ز اتحاد نور نز رای حلول
جهد کن تا سنگیت کمتر شود تا به لعلی سنگ تواندر شود
صبر کن اندر جهاد و در عنا دم به دم می بین بقا اندر فنا
دانشمند فقید استاد جلال الدین همایی در این باره بیان عمیقی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست.
اگر از مولوی بپرسید که آن ولی کامل که منظور شماست، چه خصوصیت دارد که او را برگزیده حق و نوعی جدا و مستثنی از سایر اصناف و اشخاص انسانی می دانید؟ در جواب می گوید:
اینجا حق در هیکل و حیله بشری ظاهر و متجلی شده و وجود انسانی به حق پیوسته و با او متحد شده است، نه از راه حلول و نه به طریق و حدت ذاتی شخصی، بلکه از جهت وحدت نوری و اتحاد شأنی اتصالی، و فنای تاریکی در روشنایی و زوال شخصیت و جدا شدن تعین از هستی مطلق و به قول گلشن راز:
تعین بود کز هستی جدا شد نه حق بنده و نه بنده خدا شد
چو ممکن گرد امکان برفشاند به جز واجب دگر چیزی نماند
مقصود مولوی بیان این لطیفه عرفانی است که انسان کامل مظهر تام و تمام الهی و آیینه سر تا پا نمای حق و نایب و خلیفه خداوند است. مولوی می گوید حق تعالی برای هدایت خلق و تکمیل نفوس بشری از غیب وحدت به شهود کثرت در هیکل ناسوتی بشریت متجلی شده است تا به متقضای جنسیت جسمانی جاذب و هادی خلایق باشد. پس انسان کامل عین حق است از راه اتحاد ظاهر و مظهر، و به وحدت تجلی نه به اتحاد ذاتی یا حلول خدا در هیکل انسانی «تعال الله عما یقول الظالمون علواً کبیرا».
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر دامن آن نفس کش را سخت گیر
می فتد این عقل ها در انتظار در مغاکی حلول و اتحاد
و به عبارت دیگر وحدت حق با خلق، یا ظهور حق به جلوه بشری در مقام تجلی است کت ظهور صفت ربوبیت است، نه از جنبه الوهیت و خالقیت که مخصوص ذات واجب قدیم است تعال شانه و تقدیس، زیرا که اتحاد بشر با حق در مرتبه ذات عقلا ممتنع و اعتقادش عین کفر و ظلالت است، و از جمله لوازم و توالی باطلش انقلاب و وجوب و قدم ذاتی، به امکان و حدوث ذاتی، و ظهور صفت بی زوال سرمدی است در پیکر زوال پذیر انسانی. اما در مقابل تجلی مظهر با ظاهر متحد می شود تا جایی که مولوی می گوید:
چون جدا.دانی ز حق این خواجه را کم کنی هم متن و هم دیباچه را
دو مگوی و دو مخوان و دو مدان بنده را در خواجه خود محو دان
(نصری- عبدا;- ۱۳۷۱)
حواس جسمانی و حس نهانی انسان
حس خفّاشت سوی مغرب دوان حس درپاشت سوی مشرق روان
در این بیت «حس خفاش» و «حس در پاش»، بحث را به حواس درونی و برونی و حس جسمانی و روحانی انسان می کشاند. در چند بیت از ابیات مولوی، به مناسبت همان حس نهائی ودیده غیب بین که بیرون از حواس جسمانی است و توجه ارباب تصوف و عرفان بدان معطوف است، بر سبیل تمثیل دامن تحقیق را به مسائل دقیق کلامی «تشبیه» و «توحید» و عقاید فرقه «معتزلی» و «سنتی» می کشاند و نیز اشاره به مسأله رؤیت حق تعالی می کند که از مسائل مهم کلامی است و فرقه «اشعریه» برخلاف معتزله و فلاسفه معتقدند که رؤیت حق تعالی در قیامت ممکن است، و جمعی در توجیه این عقیده گفته اند که آن رؤیت با حس دیگر است خارج از حواس عشره جسمانی.
گه مشبه را موحد می کند گه موحد را صور ره می زند
چشم حس را هست مذهب اعتزال دیده عقل است سنی در وصال
پس بنی آدم مکرم کی بدی کی بحسّ مشترک محرم شدی
سخره حسند اهل اعتزال خویش را سنّی نماید از ضلال
(همایی- جلال الدین- کتاب اول- ۱۳۷۳)
آدم شناسی از هر علم و فنی دشوارتر است
انسان کامل را که پیر ارشاد و خضر را رهبر باشد چگونه باید شناخت. مشکل ترین امری که سالک راه حق با آن دچار و درگیر می شود، این است که پیر طریقت و استاد کامل و اصل را که اهلیت دستگیری و اصلاح نفوس و شایستگی هدایت و ایصال خلق به حق داشته باشد، چگونه باید شناخت!
دلیل احتیاج سالک به ولی مرشد و شیخ راهبر، همان دلیل عقلی احتیاج کودک به معلم و مربی، و نیازمندی وجود ناقص ضعیف بدستگیری روح کامل نیرومند کریم، و ضرورت رجوع جاهل بعالم است.
«چون نبی نیستی ز امت باش».
مشکل اینجاست که آن موجود شریف عزیز را چگونه می توان شناخت. شخص ناقص جاهل، با
کامل عالم، سنخیت ندارد و حال اینکه چگونه می تواند کسی که طالب راه حق، و ناقص و جاهل است، شیخ کامل دانای مکمل را بشناسد تا پیش او سر بسپارد و تسلیم شود. با توجه به اینکه در تعقل و احاطه علمی سنخیت مابین عاقل و معقول شرط است.
مولوی و دیگر عرفا همه می گویند شیخ راهنمی صالح را از غولان راه زن باید تمیز داد، و با هر دستی بیعت نکرد. اما این که آن دست را به چه طریق باید شناخت.
آن یکی را روی او شد سوی دست و آن یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک می نگر می دار پاس بو که گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس بهر دستی نباید داد دست
صد هزار ابلیس لاحول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
حرف اینجاست که آن روی را از آن روی، و ابلیس را از آدم با چه میزان و ملاکی باید تشخیص داد. حضرت آدم صفی علیه السلام با وجود مقام نبوت و حیات بهشتی ابلیس را در مار ندید و فریب خورد «و عصی آدم ربه فعوی: طه ج ۱۶ به ۱۲۱» از سالک نوکار نوسفر جاهل فقیر، چه توقع باید داشت و چطور از او ساخته است که ابلیس را از آدم امتیاز بدهد.
سخن بر سر امامت بمعنی پیشوایی و خلافت ظاهری در تمشیت مصالح دنیوی و ریاست خلق و تدبیر امور جمهور نیست تا آن را بوسیله وصیت کتبی یا شفاهی در نصب ولی عهد و جانشین، یا بطریق اجماع و اکثریت آراء یا بنشانه تقلید و قیام علوی بسیف و امثال آن اثبات کنند، سخن بر سر منصب شیخی نیست که بقول یا کتابت قطب در آن مسند بنشیند، گفت و گو بر سر امامت باطنی و مقام ولایت الهی است. یعنی قدرت تصرف در تبدیل اخلاق و اصلاح نفوس و ارواح بشری است که عزل و نصب آن بدست بشر نیست بلکه فقط در تحت مشیت ربوبی و اراده و اختیار الهی است. اینجاست که کارشناسایی ولی کامل مکمل سخت دشوار و مشکل می شود.
صدور معجزات و خرق عادات و مکاشفات قلبی نیز که احیاناً در اثر ریاضت و مجاهدت حاصل می شد و اکثر خلق بدان شیفته و فریفته می شوند، اولاً به اسلام یا عدم اسلام تعلق ندارد، بل که این احوال از لزوم و خاصیات ریاضت است که نفس مرتاض را قدرت کرامت و خرق عادت می بخشد، خواه در کفر باشد و خواه در دین، چنانکه نمونه های بارز آن را در طوایف و فرقه های مذهبی و غیرمسلمان، بل که ما بین آن گروه که پیش ارباب مذاهب بکفر و الحاد شناخته می شوند، نیز دیده و بروایتهای موفق شنیده ایم.
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
ریاضت و زهد ورزی و انزوا و عزلت و تحمل «جوع و صمت و سهر و خلوت و ذکر بدوام» در واقع یک نوع مشق و ورزشی است پرمشقت و رنج که با شرط استعداد ذاتی، نتیجه و ثمره یا اجرت و پاداش طبیعی آن، تحصیل قدرت بر صدور اعمال خلاف عادت می شود، ارتباط به خداشناسی و توغل در الهیات تا مقام فناء فی الله که مقصود و مقصد عارف است ندارد و دعوی آن قبیل کرامات در نظر عارف، استدراج الهی است، ثانیاً اینکه:
موجب ایمان نباشد معجزات بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است بوی جنسیت پی دل بردن است
قهر گردد دشمن، اما دوست نی
دوست کی گردد ببسته گردنی
خلاصه این که کبرای قیاس که ا حتیاج ناقص بکامل، و رجوع جاهل بعالم باشد مسلم است و در آن حرفی نیست، بلکه بقول طلاب «نزاع صغروی» است که آن شیخ کامل عالم کیست، و بچه وسیله و با کدام اصل و اماره یی او را از سایر افراد عادی می توان باز شناخت.
شکی نیست که علت و سرمایه اصلی مرید و مرادی و طالب و مطلوبی و پیشوایی و پیروی همان جاذبه تجانس و سنخیت و ائتلاف روحانی است، اما این که جاذب، کهرباست یا مغناطیس، مجذوب کاه است یا آهن، و جذبه نوری رحمانی است، یا ناری شیطانی، تشخیص آن آسان نیست.
آیات کریمه مربوط به ائمه کفر و گمراهی، و پیشوایان نور و هدایت را قرآن به درستی بازگو کرده است. درست است که ولایت حقه الهی و جذبه آسمانی، تاریکی ها را به روشنایی و کدورتها را به صفا بدل می کند، روح را آرام می کند، قلب را صیقل می دهد و زنگ آلام و اسقام درونی را می زداید از وحشت و هراس حوادث می کاهد، حتی بجایی می رسد که خوف و اندیشه مرگ و شهادت را از دل می برد. و برعکس ولایت شیطانی و کشش فریبنده طاغوت، نور را به ظلمت، و صفا را به کدورت، و آرامش و سکینه قلب را به وحشت و دهشت مبدل می سازد.
این قبیل خواص و آثار همه د رمحل خود مسلم و محقق است، و لیکن بعد از آنست که مدتی بصدق راه رفته و با مجاهدت کار کرده باشند، بیچاره سالک نوکار و جاهل مشتبه نوآموز که هنوز راهی پیش نرفته و مزه آن احوال و علایم را نچشیده اند در اولین قدم از کجا ما بین آن دو نوع جذب و کشش را فرق بگذارند و آنها را از یکدیگر امتیاز بدهند.
چه بسا اسخاص که سالیان دراز فریب باطل را خورده و آن را حق پنداشته اند، به امام کفر و ضلالت اقتدا کرده و او را پیشوای هدایت و عدالت شمرده اند، عمری در خواب غفلت و مستی به سر برده و یک دم روی بیداری و هشیاری ندیده اند. الهام ربانی و شیطانی، و از آن قبیل احوال مشابه نیز فراوان داریم که امتیاز آنها از یکدیگر برای همه کس میسر نیست. باز به دلیل دیگر، ظهور آن آثار و احوال که در فرق میان امام حق و باطل گفته شد، موقوفیست بر آن که دست بیعت به کسی داده و زیر بار اطاعت او رفته و تعلیم و تربیت او را پذیرفته و مدتی کار کرده و راه پیموده
باشند، پس اگر اصل بیعت و مطاوعت را هم بر ظاهر شدن آن علائم و آثار موقوف کنیم، منتهی بامر محال باطلی می شود که آنرا «دَور» و مقدم شیء بر نفس می گویند.
باری معرفت امام و ولی عصر و بازشناختن وتمیز دادن خضر راهبر و پیرهادی دستگیر از مدعیان باطل، همانا مشکل ترین امر طریقت، و سخت ترین عقبه خطرناکی است که ارباب سیر و سلوک ناچار باید از آن عبور کنند.
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
حل مشکل
ممکن است د رحل آن مشکل بگویند: اول صحبت و معاشرت، آنگاه ارادت و بیعت، یا بقول بعض
ی «هر که حالت خوش کند د رخدمتش چالاک باش» یا بگویند که حکم با مقضای همان جاذبه تجانس و سنخیت ما بین طالب و مطلوب و مرید و مراد است، و این خود از امور تکوینی است که تحت اختیار بشر نیست، خواه نتیجه اش کفر باشد یا دین، بهشت باشد یا دوزخ، نوری باشد یا ناری «کفر کافر را و مرشد را رشد»، برای این که همگان برای بهشت خلق نشده اند، گروهی هم در سرنوشت ازلی، یعنی در فطرت و ذات، مخلوق جهنمی اند.
مولوی در دفتر سوم، بیانی بسیار لطیف دارد در این باره که هر کس محکوم سرشت و وظیفه آفرینش خویش است، و در فطرت و خلقت ذاتی حد و مرزی ممتاز و مشخص دارد که از آن تجاوز نتواند کرد.
هر کسی ر ا بر طویله ای خاص او بسته اند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی جز بد ستوری نیابد را فضی
از هوس گر از طویل بسکند در طویله ی دیگران سر در کند
در زمان آخور چیان چست خوش گوشه افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار اختیارات را ببین بی اختیار
اختیاری می کنی و دست و پا برگشا دستت چرا حبسی چرا
روی در افکار حافظ برده ای
نام تهدیدات نفسش کرده ای
و در دفتر ششم می گوید:
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهر ش در ابتلا
خلاصه این که همه افراد بشر بهشتی و ناجی نیستند، گروهی هم به دوزخ و هلاک محکومند، و این امر خود لازم ذات و خاصیت فطرت و سرشت هر کسی است.
مرید و مرادی هم مانند عاشق و معشوقی در تحت اختیار و فرمان انسان نیست، بل که تابع عواطف واحساسات غریزی و جذب و کشش درونی است، با کفر و ایمان، و حق و باطل کار ندارد «گرم گرمی را کشید و سرد سرد».
و نیز ممکن است برای گشودن عقده آن اشکال دست به دامن وحدت وجود و وحدت موجود تشریعی بشوند، یعنی اختلاف مذاهب و آراء و عقاید بشر همه را رنگهای عارضی، و جمیع فرق و طوایف را خواه کافر و خواه دیندار، در متن توحید فطری وجودی، متحد بدانند، و بگویند که رنگهای عارضی در متن واقع زایل است، و تمام ملل و نحل در واقع نفس الامر، حق، و رو به حق و حقیقت اند، و قبله و وجهه همه طوایف و امم دانسته و ندانسته، خدای یگانه بی همتاست چندانکه اگر در اشتباه لفظی «ای صنم» بگویند در واقع «یا صمد» گفته باشند، و آیت شریفه «اینماتو لوا فئم وجه الله» را بر همین معنی حمل کنند و گویند:
بقول سنائی
کفر و دین هر دو در رهش پویان
وحده لا شریک له گویان
یا بقول حافظ
گرمرشد ما پیرمغان شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اینها که گفتیم وجوه احتمالی بود، حال ببینیم که خود مولوی در حل آن مشکل چه گفته و چه اندیشیده است، دل بدهید و خوب توجه کنید.
(همایی= جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
خودشناسی، کلید رمز غیرشناسی است
نقش خود را در آیینه دوست و دست را در خود باید دید. مولوی در چند موضع از مثنوی شریف قبول خودش «با کفایات دقیق مستتر» به حل آن اشکال توجه نموده، اما از همه مفصل تر و کامل تر اوایل دفتر دوم است. از مواضعی که مولوی را چنگ سحر آفرین سخن به خروش، و باده تحقیق بجوش آمده سی چهل بیت در آن باره گفته و با لطایف عبارات و دقایق رموز و اشارات به زبان و بیان عارفی و اصل که خود آن قبیل راههای پرخطر همه را پیموده و بمنزل مقصود رسیده باشد، عقیده، و در واقع دیده و چشیده خود را در حل آن مشکل بیان کرده است.
حقیر در ابتدا خلاصه یی مختصر و سربسته از محصول تحقیق او را آن طور که خود فهم کرده ام می گویم آنگاه گفته خود را که در روشنگری و تفسیر مقصود از هر زبانی گویاتر و از هر بیانی رساتر و شیوا تر است بازگوی می کنم. مولوی مسأله مورد بحث را جامع الاطراف موشکافی و تجزیه و تحلیل می کند، و موارد شبهه و ابهام و مواضع حساس مهم همه را بصورت سرگذشت احوال خود نشان می دهد و بهحل و عقد آن می پردازد. توضیحاً ا ساس گفتار مولوی در زمینه حل اشکال مبتنی بر همان قاعده جاذبه تجانس و تناسب ارواح است، بانضمام دو قاعده کلی دیگر:
یکی اینکه خودشناسی کلید رمز غیرشناسی است، یعنی نخست باید خود را شناخت، آنگاه بشناسائی دیگران پرداخت، و بهترین وسیله و طریق غیرشناسی، همانا خودشناسی است که در واقع خداشناسی است «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
دیگر اینکه طلب مرید سالک، و جذب و کشش پیرمراد، وقتی جاذبه تجانس حقیقی راستین است که به مقام اتحاد و یگانگی ما بین طالب و مطلوب و جاذب و جذوب رسیده باشد، یعنی شخص طالب مجذوب نقش جان و هویت شخصی خود را در آیینه وجود دوست مطلوب، و او را همچنان در دیدگاه و آیینه قلب و باطن خود ببیند و در درون جان و بگوش دل این آواز را از دوست بشنود «که منم تو، تو منی در اتحاد» و «گفت یارش کاندرآ ای جمله من».
فهرست مسائلی که مولی در این مبحث طرح کرده بدین قرار است:
۱- در باطن خود دردطلب، و از کسی جذب و کشش احساس می کنیم و می یابیم که ارادت و محبت او در درون ما رخنه کرده، و برقی از عشق او در دل ما تافته است.
۲- جذب و کشش درونی را از کجا بشناسیم؟ از تاسه ضمیر! چون او را می بینیم، یا بیاد او می افتیم و شمایل بدیع و مل مح رخصار او را بخاطر می گذرانیم، بی اختیار ما را تا سه فرو می گیرد، رنگ می پرد، دل به تپش می افتد، حالت هول و هراس و قلق و اضطرابی که گفتنی و وصف کردنی نیست بر ما دست می دهد.
این تا سه و اضطراب ضمیر که ما را فرا می گیرد دلیل و نشانه همان جذب و انجذاب و کشش و بازتابی است، همان طور که چون چشم خود را بر می بندیم، در تاریکی چشم ما را تا سه می گیرد. «چشم چون بستی تو را تا سه گرفت»، و این تا سه علامت جذب نور چشم است». «تا سه تو جذب نور چشم بود».
۳- از دوست در ظاهر، نظر توجه و عنایتی می بینم، اما متحیر و شک زده ام، از کجا بدانم که آن کرشمه لطف به انگیزه صدق محبت و تجانس ذاتی است، نکند شاهد لطیف خوبرویی باشد که طالب خام و زشت بداندام را ببازی طعن و تمسخر گرفته است، و بر او می خندد نه در او!
پس باید نخست خود را بشناسم و بنگرم که بحقیقت شایسته آن عنایت و محبت بوده ام، یا مرا به شوخی و طیبت گرفته اند. آری چاره این مشکل، خویشتن شناسی است، باید رنگ ذاتی خو
د را از زشتی و زیابئی و خوبی و بدی معلوم کنم تا بر من مسلم شود که خوب بوده ام، که مرا آن خوب جذب کرده است، چرا که او مظهر جمال جمیل حق است و در سرشت آفرینش، خوب و جمیل خلقف شده «ان الله جمیل ریحب الجمال»، پس اگر آن کشش و عنایت از روی صدق و راستی باشد د لیل خوبی و جمال فطری من است.
عقده یی کان بر گلوی ماست سخت که بدانی که خسی یا نیک بخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این که دم، اگر آدم دمی
۴- آمدیم بر سر خودشناسی که در واقع خداشناسی است. در صدد برآمدم که خود را بشناسم، و رنگ اصلی سرشت خویش را که «صبغه الله» است از روشن و تاریک و زشت و زیبا بر خود معلوم و آشکار کنم.
نقش جان خود را از هر کجا می جستم، هیچ کس آن را باز ننمود، برای یافتن گم کرده خود هر دری را زدم و هیچکس در نگشود.
۵- با خود گفتم که بقاعده لطف و متقتضی مصالح آفرینش، ناچار باید آیینه یی باشد که چهره ذاتی هر کسی را از خوب و بد و زشت و زیبا بد و بنمایاند، چیزی که هست آن آینه از جنس آیینه های پوست نما نیست، بل که آیینه جان نماست که سیمای جان و روح را نشان می دهد، و این آیینه جز روی یار الهی نیست که برای هدایت و دستگیری و اصلاح نفوس بشر از دیار روحانیات آمده، و از حق به خلق سفر کرده باشد.
۶- باری پیش خود گفتم که باید نقش وجود خود را در آیینه غیر تماشا کرد، چنانکه غیر از دیدگاه خویش و در مرآت ضمیر خویش می بینیم.
۷- پس درد هما طلب مرا بکوی آن یار الهی کشید، پس او را آینه کلی یافتم، و نقش خود را در چشم او دیدم.
۸- باز مرا وسواس این شک گرفت که مبادا آنچه من از نقش خود در چشم یار می بینم خیال و پنداری بیش نباشد، و من آن وهم را بجای حقیقت گرفته فریب خورده باشم!
۹- دست آخر وقتی آرام گرفتم و به یقین دانستم فریب خیال نخورده ام، که نقش جان و سیمای روح خود را در آیینه جمال آن یار روحانی، و نقش او را همچنان در آیینه وجود خود دیدم، چنانکه دویی و بیگانگی و غیریت از میان برخاست، و بجای آن وحدت و یگانگی نشست، و دو روح با یکدیگر متحد گردید «متحد جانهای شیران خداست»، در این حال خود را دیدم و شناختم.
چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت، معنی آن بت شکن
شکر یزدان را که چون او شدپدید در خیالش جان خیال خود بدید
خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک بروی کوز خاکت می شکیفت
گفتم از خوبم پذیرم این از او ورنه خود خندید بر من زشت رو
چاره آن باشد که خود را بنگرم ورنه او خندد مرا من کی خرم
او جمیل است و محب للجمال کی جوان نو گزیند پیر زال
خوب خوبی را کند جذب از یقین طیبات از بهر که للطیبین
در جهان هر چیز، چیزی جذب کرد گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد
ناریان مر ناریان را جاذبند نوریان مر نوریان را طالبند
چشم چون بستی تو را تا سه گرفت نور چشم از نور روزن کی شگفت
تا سه تو جذب نور چشم بود تا بپیوندد بنور روز زود
چشم باز از تا سه گیرد مر ترا دان که چشم دل ببستی برگشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس کو همی جوید ضیای بی قیاس
چون فراق آن دو نور بی ثبات تا سه آوردت گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار تا سه می آرد مر آنرا پاس دار
او چو می خواند مرا من بنگرم لایق جذبم و یا بد گوهرم
گر لطیف زشت را در پی کند تسخری باشد که او بروی کند
کی ببینم روی خود را ای عجب تا چه رنگم همچو روزم یا چوشب
نقش جان خویش می جستم بسی هیچ می ننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینه ی آهن برای پوستهاست آینه ی سیمای جان سنگین بهاست
آینه ی جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد زآن دیار
گفتم ای دل آینه ی کلی مجو رو بدریا، کار برنآید ز جو
زین طلب بنده بکوی تو رسید درد، مریم را بخرما بن کشید
دیده تو چون دلم را دیده شد این دل نادیده غرق دیده شد
آینه ی کلی تو را دیدم ابد دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم درد و چشمش راه روشن یافتم
گفت وهمم کآن خیال تست هان ذات خود را از خیال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد که منم تو، تو منی در اتحاد
کاندر این چشم منیر بی زوال از حقایق راه کی یابد خیال
در دو چشم غیر من تو نقش خود گر ببینی آن خیالی دان ورد
و آن که سرمه ی نیستی در می کشد باده از تصویر شیطان می چشد
چشم او خانه ی خیالست و عدم نیستها را هست بیند لاجرم
چشم من چون سرمه دید از ذولجلال خانه هستی است، نه خانه ی خیال
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم در خیالت گوهری باشد چو یشم
یشم را آنگه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
آدمی دید است، باقی گوشت و پوست
ما بقی تو استخوان و ریشه یی
مولوی می گوید حقیقت آدمی همانست که دیده و دانسته باشد و اگر نوع انسان را بر دیگر جانواران شرف و فضیلتی هست، همانا بسبب علم و عرفان و دانش و بینش اوست نه بواسطه امور مادی و جسمانیت. جمله «قیمه المرء ما یحسنه» که منسوب بکلمات قصار حضرت مولی الموالی علی (ع) است، در جان معنی مفید همین دقیقه عرفان است که مولوی می گوید:
تو نبی این جست، تو آن دیده ای وار هی از جسم، گر جان دیده ای
آدمی دید است، باقی گوشت و پوست
هر چه چشمش دیده است، آن چیز اوست
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
خوشی ها و ناخوشی ها هر چه باشد، همه سایه اندیشه و پرتو ضمیر خود انسان است مولوی می گوید ریشه همه خوشی ها و خوش بینی ها و بدبینی های انسان در درون خود اوست و هر چه بر ما می گذرد، از حالات متضاد، شادی و غم، رنج و راحت، نشاط و دل مردگی، نیکی و بدی، زشتی و زیبائی، تلخی و شیرینی، کام روایی و ناکامی، جمیع آن قبیل احوال همه سایه اندیشه و پرتو ضمیر و اثر صفات و ملکات، و انعکاس صورت حال باطن خود ماست که اشتباهاً به حساب خارج می گذاریم.
گر بود اندیشه ات گل، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمه ی گلخنی
در چشم آن مردمی که ساحت ضمیرشان تنگ و محنت زده باشد، دنیا زندانی تنگ انباشته از شکنجه و محنت نموده می شود، کسی که مغزش آشیانه تخیلات اندوه زای غم افزا، و روحش افسرده و بی وجد و نشاط، و قلبش کانون اهواء و افکار زهرآکین باشد، جهان را سر تا پالانه سموم و هموم و غموم غمخانه و ماتم سرای مرده دلان می بیند.
فکرت بد، ناخن پر ز هردان
می خراشد در تعمق، روی جان
مولوی اینگونه اشخاص کج اندیش بدبین را به بیماری تشبه می کند که به سرگیجه و دوار مبتلا شده باشد هر چه را پیرامن خود می بیند، همچنان در گردش و دوران می بیند، یا همچون کسی که در کشتی نشسته است و ساحل را در حرکت می بیند، با این که پیداست خود او به تبع کشتی که واسطه عروض است حرکت می کند نه ساحل و موجودات ساحلی.
چون تو برگردی و برگردد سرت خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشی شوی بریم روان
ساحل یم را همی بینی دوان
و برعکس، در چشم کسی که دارای روح سالم سرزنده پرنشاط، و قلب شکفته شادمان نیرومند باشد چهره عالم و هر چه در اوست جمله خرم و خندان و روح بخش و شادی افزا دیده می شود، و سرمایه واصل جمیع این احوال جان و روان خود انسان است.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه تنگ بین جو دنیا را همه
ور تو خوش باشی بکام دوستان این جهان بنمایدت چون بوستان
باغها و میوه ها در عین جان بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب که کند از لطف آب، آن اضطراب
باغها و میوه ها اندر دل است عکس لطف آن، بر این آب و گل است
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
نتیجه اخلاقی
یکی از نتایج مهم اخلاقی که از مبحث فوق عاید ما می شود، همانست که بدانیم سرچشمه رنج زای منبع شادی افزای بشر دو در سراچه ضمیر و خیال خانه مغز و دماغ خود او
بدبینی و بدگویی نسبت به همه کس و همه چیز حاکی از بدی صفات و زشتی اخلاق و ملکات خود انسان است، باز مولوی می گوید:
هر که را بینی شکایت می کند که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایت گر، بدان که بدخو است
که مر آن بد خوی را او بدگو است
طبیعی است، کسی که روح پاک بی غل و غش و خوی نیک خواهی و درست کاری داشته باشد، همه خلق جهان را به چشم ناپاکی و دغل کاری نمی بیند، بل که به حکم قیاس به نفس دیگران را نیز دارای همان صفت پاکی و آراستگی می انگارد.
ما اگر در درون خود تیره و گرفته و تند و خشمناک باشیم، چهره دنیا و خلق دنیا همه راعبوس و خشمگین می بینم، اگر می خواهیم که جهان و هر چه در او هست در روی ما بخندند، باید در روی همگان شکفته و خندان باشیم، اگر می خواهیم کسی ما را براستی ود رستی دوست داشته باشد، باید او را براستی و درستی دوست بداریم. مال و جاه دنیوی در زندگانی داتاً سبب خوشی و نیک بختی نیست، بدلیل این که بساکسان را می بینیم که در غایت جاه و جلال و ثروت و مال، به هیچ وجه خوشی و سعادت ندارند، دایم در وحشت و بیم وغم و اندوه بسر می برند. و برعکس بسیار درویشان بی نوا را می بینیم که در کمال خمول وگمنامی و نهایت فقر و تهی دستی در بیغوله های تنگ و تاریک در عالی ترین درجات راحت و خوش کامی شاد و خندان زندگی می کنند.
اگر جاه و مال دنیاوی ذاتاً مایه خوشی و کام روایی و سعادت و نیکبختی بودی، هرگز تخلف و اختلاف نداشتی، بحکم قاعده کلی فلسفی که امر ذاتی قابل تخلف و اختلاف نیست.
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
راه لذت و الم از درون است نه از بیرون
پس باید منبع زاینده رنج و راحت، و راه لذت و الم را از درون خود بجوئیم نه از بیرون، باز مولوی در این باره می گوید و خوب استدلال می کند.
راه لذت از درون دان، نه از برون ابلهی دان جستن از قصر و حصون
آن یکی در کنج زندان مست و شاد
وان دگر در باغ، ترش و بی مراد
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
دفع توهم و جواب شبهه احتمالی
سخنان عرفا غالب شبیه آیات قرآن کریم است که باید تفسیر آن را از خود قرآن جست و جو کرد. «معنی ز قرآن پرس و بس»: و این جمله در تفاسیر معروفست که می گویند «القرآن یفسّر بعضه بعضاً». از آن گذشته، بطور کلی چه بسا اعمال وا قوال که نظیر متشابهات آیات در ظاهر شبیه یکدیگر و محل شبه و اشتباهست، اما در واقع تفاوت ما بین آنها از زمین تا آسمان است، یکی در بالاترین مقام خوبی و صفا و پاکی و یکی در پست ترین درجات پلیدی و ناپاکی.
گفتیم کسانی که کوتاه بین و کج خلق و کج اندیش و تنگ حوصله باشند، دنیا را زندان تنگ می بینند و آن را نکوهش می کنند. ممکن است کسی ایراد کند که پس چرا همه انبیاء و اولیای خدا، و همی مولوی در مواضع بسیار از مثنوی جهان را سخت نکوهش کرده و آن را «سجن مؤمن و جنت کافر» خوانده اند، آیا بدبین آنها ناشی از همان بدبینی و بد اندیشی و کج خیالی خود آنهاست.
در جواب این شبهه بطور فرمول کلی فشرده می گویم که دیدگاه انظار و حیثیات امور، و اغراض و مقاصد اشخاص با یکدیگر اختلاف و مبانیت بسیار دارد. بی اعتنایی و بدگویی انبیا و اولیا از دنیا و امور دنیاوی، بسبب بلند همتی و فراخ حوصلگی و روشن بینی است که جهان و هر چه در او هست سرابی فریبنده می بینند، و آن را در جنب عوالم روحانی پست و ناچیز می شمارند. مولوی در دنباله همان بیت که «هر که را بینی شکایت می کند»، متوجه امکان این شبهه می شود، که تو گفتنی شکایت و گله گزاری از خوی بد دیگران دلیل بدخویی خود شکایت گراست، پس چرا می بینیم که انبیا و اولیای خدا نیز از اخلاق ناهنجار مردمان شکایت کرده اند، مشایخ و پیشوایان طریق الهی نیز احیاناً از خوی بد اشخاص شکایت گری می کنند، مولوی در دفع ای توهم می گوید:
لیک در شیخ آن گله، ز امر خداست نی پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست، هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغمبران
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
حس و اندیشه انسانی اسیر عقل، و عقل اسیر روح است
مولوی می گوید حواس انسانی در تحت فرمان عقل، و عقل مطیع فرمان روح یعنی نفس قدسی علوی انسانی است، و اگر عقل در اطاعت روح امری، صافی نشود و از دام او اوهام آزاد نگردد، و حس نیز در تحت اداره عقل، از شبهات و اغلاط حسی و اندیشه های واهی، و شهوات طبیعی پاک و پیراسته نشود انسان هرگز بدکر ماهیت اشیاء و وصول به مرتبه کشف و شهود عینی حقایق امور، توفیق نخواهد یافت و چون به نیروی عقل صافی، زنگ حس و خیال از دل زدوده شد، حقایق اشیاء در خواب و بیداری بر ما کشف خواهد . مولوی عالم روحانی نورانی را به «آب صافی» و حس و اندیشه را به خس و خاشاک که روی آب را پوشیده باشد، و حالت مراقبه و مشاهده روحی را به برگ افشانی درخت حس و خیال تشبیه می کند؛ گفته پرمغز و تشبهات لطیف بدیع او را بشنوید. در دفتر سوم از قول آن شیخ عارف بزرگوار که بر مرگ فرزندان خود جزع و زاری نمی کرد می گوید:
جمله گر مردند ایشان گر حی اند غایب و پنهان زچشم دل کی اند
من چوبینمشان معین پیش خویش از چه رو رو را کنم همچون توریش
گر چه بیرونند از دور زمان با منند و گرد من بازیکنان
خلق اندر خواب می بینندشان من به بیداری همی بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
مقصود حالت مراقبه و مکاشفه قلبی و روحانی است.
حس اسیر عقل باشد ای فلان عقل، اسیر روح باشد هم بدان
دست بسته ی عقل را، جان باز کرد کارهای بسته را هم سازکرد
حسها و اندیشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یک سو می برد آب پیدا می شود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب خس چو یکسر رفت پیدا گشت آب
چونکه دست عقل نگشاید خدا خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او آن هوا خندان و گریان عقل تو
چونکه تقوی بست، دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بی خواب، خواب اندر کند تا که غیبی ها ز جان سر برزند
هم به بیداری ببیند خوابها
هم زگردون برگشاید بابها
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
درمان دردهای درونی بشر
مولوی سالیان دراز عمر خود را صرف تحقیق و غور در بررسی همین مسائل کرده و حل این مشکلات را عالی ترین هدف انسان و مهمترین فرایض بشری دانسته است.
عقده ای کان برگلوی ماست سخت که بدانی که خسی یا نیک بخت
حل این اشکال کن گر آدمی خرج این کن دم اگر آدم دمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر حد خود را دان کز آن نبود گریز
هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر
باطل آمد در نتیجه ی خود نگر
اما اینکه برای حل مشکلات بشر چه اندیشیده است، خلاصه آنرا بشنوید. مولوی همه دردها و آلام انسانی را در این چند جمله خلاصه کرده است.
۱- جهل و نادانی
۲- نقص عقول جزوی
۳- تنهایی
۴- قیود تعلقات دنیوی
۵- نفس امّاره شیطانی که سرمایه و منشأ همه اخلاق و عادات زشت است.
و درمان این دردها همه را ی کاسه، شراب عشق و نیستی تشخیص داده است. همان معجون عشق و نیستی و فنا که در داروخانه طبیبان الهی و دوای مجرب صوفیه و عارفان محقق است.
پس سقام عشق جان صحت است رنجهایش حسرت هر راحت است
خوبتر زین سم ندیدم شربتی زین مرض خوش تر نباشد صحتی
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص وعیب کلی پاک شد
عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت بود اغلب خلاص
پوز بند وسوسه عشق است و بس ورنه از وسواس کی رسته است کس
هیچ کس را تا نگردد او فنا نیست ره در بارگاه کبریا
گر همی خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
(همایی- جلال الدین- کتاب دوم- ۱۳۶۲)
فصل سوم
انسان با کنش کامل
زندگی راجرز (۱۹۸۷- ۱۹۰۲)
راجرز در اُک پارک ایلینویز یکی از حومه های شهر شیکاگو چشم به جهان گشود. پدر و مادرش به دیدگاههای مذهبی به شدت بنیادگرایانه عقیده داشتند، که بنا به گفته راجرز او را در سرتاسر دوره کودکی و نوجوانی مانند گیره ای در چنگ خود گرفته بود. عقاید آنان – به انضمام سرکوبی هرگونه تظاه آشکار هیجانی- او را مجبور کرده بود که نه بر اساس ویژگیهای شخصی بلکه به وسیله قواعد اخلاقی آنان زندگی کند. او گفتک های محدودیتها چیزی به او داد که علیه آن طغیان کند، اگر چه بروز این طغیان به طول می انجامید.
او کودک منزوی و تنهایی بود که پیوسته کتاب می خواند. گوشه گیری و تهایی او را بر آن داشت که به تجارب خودش متکی باشد. با وجود این، نمی توانست خود را از عقاید والدینش رها کند. وقتی که راجرز ۱۲ ساله بود، خانواده اش به یک مزرعه روستایی نقل مکان کردند و او در آنجا به شدت علاقمند طبیعت شد. در باره آزمایشهای کشاورزی مطالب زیادی خواند و در باره رویکرد علمی نسبت به دانش چیزهایی آموخت.
گرچه زندگی فکری اش متمرکز بود، زندگی هیجانی اش آشفته بود. او نوشت «در این زمان به طور مشخص خیال پردازیهای عجیب و غریبی داشتم که شاید یک متخصص آن را به عنوان افکار اسکیزوئیدی طبقه بندی می کرد، اما خوشبختانه هرگز با روانشناس تماس نداشتم» (راجرز، ۱۹۸۰، ص ۳۰).
هنگامی که ۲۲ سال د اشت و در یک کنفرانس دانشجویان مسیحی در چین شرکت می کرد، سرانجام خود را از اعتقادهای بنیادگرایانه والدینش آزاد ساخت و یک فلسفه زندگی آزاداندیش تری را برای خود پی ریزی کرد (راجرز، ۱۹۶۷). او متقاع شد که مردم باید زندگی شان را به وسیله تفسیری که خودشان از رویدادها به عمل می آورند هدایت کنند، نه اینکه به عقاید دیگران متکی باشند. او همچنین معتقد شد که اشخاص می توانند هشیارانه و فعالانه برای پیشرفت خود تلاش کنند. این مفاهیم زیربنای شخصیتی اش را تشکیل دادند.
راجرز درجه دکتری خود را در روانشناسی بالینی و تربیتی را در ۱۹۳۱ از دانشکده تربیت معلم دانشگاه کلمبیا دریافت کرد. او نه سال بعد از آن ر در انجمن پیشگیری از ستم بر کودکان خدمت کرد و به کار با کودکان و نوجوانان بزهکار و محروم پرداخت. در ۱۹۴۰ حرفه دانشگاهی و علمی خود را آغاز کرد و در دانشگاه شیکاگو، و دانشگاه ویسکانسین به تدریس پرداخت. در آن سلاها بود که نظریه و رویکرد یگانه خود در باره روان درمانی را تدوین کرد.
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
یزد دانلود |
دانلود فایل علمی 