فایل ورد کامل مقاله بحران اشتغال در افغانستان؛ تحلیل علمی عوامل اقتصادی، اجتماعی و راهکارهای سیاستگذاری برای توسعه پایدار
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
فایل ورد کامل مقاله بحران اشتغال در افغانستان؛ تحلیل علمی عوامل اقتصادی، اجتماعی و راهکارهای سیاستگذاری برای توسعه پایدار دارای ۷۰ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد فایل ورد کامل مقاله بحران اشتغال در افغانستان؛ تحلیل علمی عوامل اقتصادی، اجتماعی و راهکارهای سیاستگذاری برای توسعه پایدار کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل مقاله بحران اشتغال در افغانستان؛ تحلیل علمی عوامل اقتصادی، اجتماعی و راهکارهای سیاستگذاری برای توسعه پایدار،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن فایل ورد کامل مقاله بحران اشتغال در افغانستان؛ تحلیل علمی عوامل اقتصادی، اجتماعی و راهکارهای سیاستگذاری برای توسعه پایدار :
بحران اشتغال در افغانستان
چنانچه این مقاله را به طور کامل بخوانید حدود یک ساعت از وقت شما را خواهد گرفت. در همین یک ساعت، حداقل ۱۲ نفر دیگر در افغانستان از جنگ و گرسنگی می میرند و ۶۰ نفر دیگر از افغانستان آواره کشور های دیگر می شوند. این مقاله در توضیح علت این مرگ و آوارگی است. اگر این موضوع تلخ خیلی به زندگی شیرین شما مربوط نیست، از خواندن آن منصرف شوید.
جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم کره زمین
در سال ۲۰۰۰ در جشنواره پوسان در کشور کره جنوبی حضور داشتم و در پاسخ این سؤال که فیلم بعدی تو درباره چیست، می گفتم: درباره افغانستان. و بلافاصله مورد این پرسش واقع می شدم که “افغانستان چیست؟”
چرا این چنین است؟ چرا تا این اندازه می تواند کشوری در جهان مهجور باشد که مردم یک کشور آسیایی مثل کره جنوبی حتی نام افغانستان را به عنوان یک کشور دیگر آسیایی نشنیده باشند؟ دلیل آن واضح است. افغانستان در جهان امروزه نقش مثبتی ندارد. نه به عنوان یک کشور اقتصادی که از طریق یکی از کالاهای آن به یاد آورده شود و نه به عنوان یک کشور صاحب علم که جهان را از دانش خود بهرهمند کرده باشد و نه به عنوان یک کشور صاحب هنر که اسباب افتخاری شده باشد.
در امریکا، اروپا و خاورمیانه البته وضع فرق می کند و افغانستان به عنوان یک کشور خاص شناخته می شود. اما این خاص بودن نیز معنی مثبتی ندارد. آن ها که نام افغانستان را می شناسند آن را بلافاصله با یکی از این کلمات به صورت تداعی ـ معانی به یاد می آورند. قاچاق مواد مخدر، بنیادگرایی اسلامی طالبان، جنگ با روسیه، جنگ داخلی طولانی.
در این تصویر ذهنی نه نشانی از صلح و ثبات است، نه نشانی از آبادانی، پس نه هیچ توریستی را رؤیای سفر می آورد و نه هیچ بازرگانی را طمع سود.
پس چرا نباید فراموش شود؟ تا آن جا که می توان در کتاب های لغت در مقابل کشور افغانستان نوشت : افغانستان کشوری تولید کننده مواد مخدر، با ملتی
خشن و جنگجو و بنیادگرا، که زنان خود را زیر چادرهایی بدون منفذ پوشانده اند. به همه این ها اضافه کنید ” تخریب بزرگترین مجسمه بودای جهان” را در بامیان افغانستان، که اخیراً تأثر همه کره زمین را برانگیخت و تمام اهل فرهنگ و هنر را به دفاع از مجسمه بودای تخریب شده واداشت. اما چرا کسی بجز نماینده امور انسانی دبیرکل سازمان ملل از مرگ قریب الوقوع یک میلیون انسان در افغانستان به دلیل فقر مفرط ناشی از خشکسالی اظهار تأسف نکرد؟ چرا هیچکس از دلایل این مرگ ومیر سخن نمیگوید؟ چرا فریاد بلند همگان برای تخریب “مجسمه بودا” ست، اما کوچکترین صدایی برای جلوگیری از مرگ انسان های گرسنه افغان بر نمی آید؟ آیا در جهان معاصر مجسمه ها از انسان ها عزیزترند؟
نگارنده به عنوان کسی که به درون افغانستان سفر کرده است و تصاویر واقعی تر و زنده تری از این کشور و مردمش را به چشم دیده و همین طور به عنوان کسی که دو فیلم سینمایی را در فاصله سیزده سال درباره افغانستان ساخته است (اولی “بایسیکل ران” در سال ۱۳۶۶ و دومی ” سفر قندهار ” در سال ۱۳۷۹) و نیز به عنوان کسی که برای تحقیق دو فیلمی که ساخته، حدود ده هزار صفحه کتاب و اسناد گوناگون را مطالعه کرده است، تصویر متفاوتی از
افغانستان با آنچه در ذهنیت مردم دنیاست سراغ دارد. تصویری پیچیده تر، متفاوت تر، غم انگیزتر و ای بسا مظلوم تر. تصویری که نیازمند توجه است تا فراموشی یا سرکوب. اما کجاست سعدیِ ” بنی آدم اعضای یکدیگرند ؟! ” تا بیهودگی نصب شعرش را بر سردر سازمان ملل ببیند.
جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم ایران
تصور مردم ایران مبتنی است بر همان تصویری که مردم اروپا و امریکا و خاورمیانه از افغانستان دارند، البته از کمی نزدیکتر. کارگران ایرانی، مردم جنوب شهر تهران و اهالی شهرستان های کارگری ایران، افغان ها را دوست ندارند و آنها را رقبای کارگری خود می دانند و از طریق فشار به وزارت کار ایران خواستار بازگشت مهاجران افغان به داخل خاک افغانستان هستند. طبقه متوسط ایرانی معمولاً افغان ها را آدم های امینی می دانند که می توان، حداقل یکی از آنها را به عنوان
آبدارچی یا خدمتکار درون دفتر کار خود گماشت. بسازبفروش ها، افغان ها را کارگران ساختمانی خوبی که بهتر از معادل ایرانی خود کار می کنند. و احیاناً مزد کمتری هم میگیرند، می دانند. مسئولین مبارزه با قاچاق مواد مخدر می دانند و راه حلی جز سرکوب قاچاقچیان و بیرون کردن همه افغان ها، برای فیصله دادن همیشگی به این مشکل پیشنهاد نمی کنند. پزشکان ایرانی آنها را علت شیوع برخی از بیماری هایی که پیش از این در ایران سابقه نداشت، از جمله
سرماخوردگی افغانی می دانند و چون به جلوگیری از مهاجرت نمی توانند دل ببندند، راه حل را انجام واکسیناسیون از داخل افغانستان می دانند که در این زمینه موفق شدند برای جلوگیری از شیوع فلج اطفال، هزینه واکسیناسیون را برای ملت افغانستان نیز بپردازند.
موضع جامعه جهانی در قبال افغانستان
همیشه باید دید تیتر خبری ای که با نام هر کشوری قرینه است، چیست؟ تصویری که با اخبار در مورد هر کشوری به دنیا داده می شود ترکیبی است از واقعیات آن کشور و تصویری ـ تخیلی ـ تدوینی که قرار است مردم دنیا از جایی داشته باشند. اگر قرار باشد کشورهایی از جهان به یک جایی طمع کنند، لازم است از قبل زمینه های خبری اش را بسازند. آنچه من دریافته ام این است که متأسفانه در افغانستان امروز چیز چندانی به جز خشخاش برای طمع کردن وجود ندارد. پس
افغانستان در اخبار همیشگی دنیا سهم کمی دارد و قرار نیست مشکلی از آن به این زودی ها حل شود. افغانستان اگر مثل کویت صاحب نفت و مازاد درآمد نفتی بود، می شد سه روزه آن را توسط امریکا از عراق پس گرفت و هزینه حضور ارتش امریکا را هم از مازاد درآمد نفتی کویت برداشت. همچنان که تا دیروز که شوروی وجود داشت، افغان می توانست به عنوان جنگنده علیه بلوک شرق و با عنوان شاهد ظلم کمونیست ها در رسانه های غربی مورد توجه قرار گیرد اما پس از عقب نشینی شوروی از افغانستان و فروپاشی آن، چرا امریکا که مدعی حقوق بشر است، نه برای ریشه کن کردن فقر این همه انسان که در خطر مرگ از گرسنگی هستند، و نه برای ده میلیون زنی که از تحصیل و فعالیت اجتماعی محرومند، گامی جدی پیش نمی نهند؟
برای آنکه افغانستان چیزی برای طمع کردن و بهره بردن دنیای امروزی ندارد. افغانستان دختر زیبایی نیست که دل هزاران نفر عاشق را بلرزاند، متأسفانه افغانستان امروز بسان پیرزنی است که هرکه طمع نزدیک شدن به او را داشته باشد با محتضری روبرو خواهد شد و هزینه این محتضر را کسی که آن را روی دست خود یافته است می پردازد و می دانیم که روزگار ما روزگار سعدیِ ” بنی آدم اعضای یکدیگرند ” نیست.
فاجعه افغانستان به روایت آمار
در افغانستانِ دو دهه اخیر هیچ آمار علمی ای گرفته نشده و همه آمارها نسبی و تقریبی است. طبق این آمارها، جمعیت افغانستان بیست میلیون نفر (۱۹۹۲). در طی بیست سال گذشته از بدو اشغال شوروی تا امروز، حدود ۵/۲ میلیون نفر کشته شده یا مرده اند. دلایل این مرگ و میر و کشتار یا حملات نظامی بوده است، یا تلف شدن از گرسنگی و آوارگی یا کمبود تجهیزات پزشکی. به عبارتی دیگر هر سال صد و بیست و پنج هزار نفر و یا روزی حدود سیصد و چهل نفر و یا هر ساعت حداقل دوازده نفر. یعنی در بیست سال گذشته در افغانستان در هر پنج دقیقه یک نفر از این فاجعه مرده یا کشته شده است. در جهانی که وقتی تنها چندین نفر در زیردریایی شوروی در حال مرگ بودند، ماهواره ها اخبار لحظه به لحظه آن را منتشر می کردند، در جهانی که اخبار تخریب مجسمه بودا را لحظه به لحظه شنیدیم، هیچ کس از مرگ ملت افغان در هر پنج دقیقه یک نفر، در طول بیست سال گذشته سخن نگفت.
در مورد آوارگی افغان ها، رقم فاجعه از این هم فراتر رفته است. طبق آماری دقیق تر، آوارگان افغان “خارج از افغانستان” به ویژه در ایران و پاکستان به شش میلیون و سیصد هزار نفر رسید. چنان چه این رقم نیز بر سال و روز و ساعت و دقیقه تقسیم شود، طی بیست سال گذشته در هر یک دقیقه، یک نفر از کشور افغانستان آواره شده است. که البته این آمار شامل کسانی که هر روز در اثر حمله ها و جنگ های داخلی از شمال به جنوب یا از جنوب به شمال افغانستان می گریزند، نمی شود.
به یاد نمی آورم که در دو سه دهه اخیر ده درصد ملتی کشته شده باشند و سی درصد ملتی از کشورشان گریخته باشند و باز هم جهان این اندازه با آن بی تفاوت برخورد کرده باشد. رقم کشته شدگان و آوارگان ملت افغانستان بر اثر جنگ های مستمر داخلی و خارجی معادل کل جمعیت کشور فلسطین است، اما سهم هم دردی با این مردم حتی توسط ما ایرانیان به ده درصد از هم دردی با مردم فلسطین یا بوسنی هم نمی رسد. با آنکه مرز و زبان مشترکی با افغان ها داریم.
وقتی برای سفر به داخل افغانستان از مرز می گذشتم در گمرک دوغارون تابلویی را دیدم که وارد شدگان را از دست زدن به اشیایی با اَشکال عجیب و غریب که” مین ” نام داشت، بر حذر می داشت. زیر تابلو نوشته شده بود : ” در هر ۲۴ ساعت ۷ نفر در افغانستان روی ” مین” می روند، مراقب باشید شما امروز و فردا
یکی از آن ۷ نفر نباشید “. وقتی به داخل افغانستان رفتم در داخل یکی از کمپ های صلیب سرخ با آماری جدیتر از این برخوردم و معلوم شد که گروه کانادایی که برای خنثی کردن ” مین ” به سرزمین افغانستان آمده بودند، به دلیل وسعت فاجعه، اعلام ناامیدی کرده و بازگشته است. طبق همین آمار تا پنجاه سال آینده هر روز مردم افغانستان بایستی گروه گروه روی ” مین ” بروند تا شاید زمین های افغانستان آماده کشاورزی و زندگی شود. به دلیل این که هر گروه و دسته ای
علیه گروه و دسته دیگر مین کار گذاشته اند، و همه این مین ها فاقد هر نوع نقشهای برای جمع آوری بعدی بوده اند. فرم کارگذاری مین ها به صورت رفتار ارتش ها که در جنگ مین گذاری می کنند و در صلح آن را جمع می کنند نبوده است، بلکه مین ها برحسب ضرورت لحظه جنگی کار گذاشته شده اند و این مثابه آن است که ملتی در هرکجا علیه خودش مین کار گذاشته باشد و علاوه بر آن هنگامی که بارندگی شدید می شود، آب های سطحی زمین، مین ها را جا به جا می کند و کوره راه هایی که تا ساعاتی قبل از بارندگی امن بود را، دوباره ناامن می سازد.
این آمار میزان ناامنی برای زیستن در افغانستان را نشان می دهد و همین امر باعث تداوم مهاجرت است. چرا که هر افغان تصویری که از موقعیت خود دارد ناامنی و خطر است. خطر مردن از جنگ و گرسنگی و مریضی. پس چرا افغان مهاجرت نکند ؟ ملتی که سی درصدش مهاجرت می کنند، یعنی از آینده خود به عنوان یک ملت ناامید شده است. بقیه آن هفتاد درصد نیز که مهاجرت نکرده اند به این دلیل است که ده درصدشان کشته شده یا مرده اند و شصت درصد دیگرشان، امکان خروج از مرز را نداشته اند. یا خارج شدند و توسط کشورهای همسایه بازگردانده شده اند.
همین تصویر ناامن برای خارجیان نیز باعث عدم حضور در کشور افغانستان شده است. تاجری که به دنبال منفعت و سود است هیچ گاه به چنین منطقه ناامنی پا نمیگذارد مگر آنکه تاجر مواد مخدر باشد و کارشناسان سیاسی دنیا ترجیح می دهند از کشور خودشان سوار هواپیما شوند و راهی کشوری در اروپا شوند و همین مسئله تحلیل وضعیت افغانستان را برای خروج از بحران دشوار کرده است. در حال حاضر نیز به دلیل تحریم سازمان ملل و نیز به دلیل ناامنی، غیر از سه کشور (رسمی) ویکی دو کشور (غیر رسمی) کارشناسی در افغانستان وجود ندارد. هرچه هست گمانهزنی های سیاسی از راه دور است و خود این امر باعث گنگ ماندن هرچه بیشتر اوضاع بحرانی کشوری است با این ابعاد فاجعه و تا آن اندازه بی خبری جهان معاصر. من به چشم خودم در حاشیه شهر هرات
حدود۰۰۰‚۲۰ نفر زن و مرد و کودک را در حال مرگ از گرسنگی دیدم، چنان چه حتی دیگر نای راه رفتن را نداشتند و همگی در انتظار مرگ، روی زمین ها ریخته بودند. علت این مرگ و میر خشکسالی اخیر افغانستان بود. در همان روز خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیرکل سازمان ملل هم از این ۰۰۰‚۲۰ نفر دیدن کرد و قول داد که جهان برای آن ها کاری خواهد کرد، اما سه ماه بعد از اخبار رادیو ایران شنیدم که همان خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیرکل سازمان ملل، آمار
کسانی را که از گرسنگی در سراسر افغانستان در حال مرگ هستند را یک میلیون نفر اعلام کرد. من اصلاً به این نتیجه رسیدم که مجسمه بودا را کسی تخریب نکرد. مجسمه بودا از شرم فرو ریخت. از شرم بی توجهی جهانیان به مردم مظلوم افغانستان، خودش از اینکه دید عظمت او به هیچ کاری نمی آید از هم پاشید.
در شهر دوشنبه تاجیکستان تصویری را دیدم از آوارگی حدود ۰۰۰‚۱۰۰ نفر از مردم افغان که از جنوب به شمال می گریختند. پای پیاده، گویی صحرای محشر بود.
این تصاویر را هیچ گاه رسانه های دنیا نشان نمی دهند. کودکان جنگ زده، پای برهنه و گرسنه دهها کیلومتر را گریخته بودند. بعدها همین جماعتِ گریزان از پشت سر مورد حمله دشمن داخلی قرار گرفتند و از سوی تاجیکستان که به سویش پناه می بردند هم پذیرفته نشدند و هزار هزار، در جزیره ای بین افغانستان و تاجیکستان مردند، و مردند و مردند، و نه تو دانستی نه هیچ کس دیگر.
به قول خانم گلرخسار شاعر مشهور تاجیک : ” اگر کسی از مردم دنیا برای این همه غمی که افغانستان دارد بمیرد، عجیب نیست. عجیب این است که چرا هیچ کس از این همه غم نمی میرد! “
افغانستان کشور بی تصویر
افغانستان به دلایل گوناگون کشور بی تصویری است. اول از این باب که نیمی از جمعیت افغانستان که زن ها هستند، بی چهره اند. یعنی ده میلیون نفر از این ملت بیست میلیونی، امکان دیده شدن را ندارند و ملتی که نیمی اش حتی در داخل کشورش و حتی برای زنان خودش قابل رؤیت نیست، ملتی بی تصویر است.
دوم از این باب که طی چند سال گذشته در افغانستان تلویزیون وجود نداشته است. و سوم از این باب که تنها دو سه نشریه دو ورقی سیاه و سفید به نام “شریعت” و “هیواد” و “انیس” که فقط از خط نوشتاری تشکیل شده اند و فاقد هر نوع تصویر و عکس هستند. تمامی موجودی تصویری و نوشتاری افغانستانند. و همین طور از این باب که نقاشی و عکاسی در این کشور حرام قلمداد شده است و هم از این رو که پای هر خبرنگاری به آن جا باز نیست و اگر هم به طور محدود باز شود حق برداشت تصویر از این جامعه را ندارد و باز از این باب که در قرن بیست و یکم و در صدسالگی سینما، در کشور افغانستان نه تنها تولید فیلم وجود ندارد که حتی سالن نمایش فیلم نیز وجود ندارد. پیش از این افغانستان صاحب چهارده سالن سینما بوده که فیلم های هندی را نمایش می داده و دو سه استودیوی فیلم با تولید اندکی، فیلم افغان به سیاق همان فیلم های هندی که امروزه آن هم منتفی شده است.
در جهان سینما که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به موضوع افغانستان است. تا کنون درباره افغانستان یک فیلم را هالیوود ساخته است به نام ” رمبو در سرزمین افغانستان ” که تمامی آن در هالیوود ساخته شده و دریغ از حضور یک افغان در آن به عنوان بازیگر. تنها نمای قابل قبول، حضور رمبو در شهر پیشاور پاکستان، به یمن بک پروجکشن (تصویر زمینه در استودیو) و تنها نشانه و سمبل ملت افغان، بازی بُزکِشی، آن هم به جهت بهره بری از اکشن، و هیجان آن و خلاص. این است تصویر هالیوود از ملتی با ده درصد کشته و سی درصد آواره و یک میلیون در حال مرگ از گرسنگی ؟ دو فیلم را روس ها ساخته اند از خاطرات سربازان روسی به هنگام اشغال افغانستان که بیشترمصرف داخلی داشته است. چند فیلم را مجاهدین افغان بعد از عقب نشینی
شوروی ساخته اند، که بیشترشبیه فیلم های تبلیغاتی جنگی است و بیش از آن که تصویری باشد واقعی از اوضاع افغانستان امروزی یا دیروزی، تصویری است حماسی ازچند افغان مهاجر در حال جنگ. دو فیلم سینمایی در ایران از موقعیت یک افغانی مهاجر در ایران ساخته شده است : “جمعه” و “باران” و دو فیلم هم توسط من “بایسیکل ران” و ” سفر قندهار”.
این تمامی تصویری است که از مردم افغانستان در رسانه سینمای جهان وجود دارد. حتی در تلویزیون های دنیا فیلم های مستند محدودی از افغانستان وجود دارد. گویی یک توافق جهانی شده است که افغانستان یک کشور بی تصویر باقی بماند.
تصویر تاریخی این کشور بی تصویر
تاریخ پیدایش افغانستان، تاریخ جدایی افغانستان از ایران است. تا ۲۵۰ سال پیش افغانستان یکی از استان های ایران بوده است. در واقع بخشی از استان خراسان بزرگ دوران نادرشاه. نادرشاه در بازگشت ازهند در نیمه شبی در قوچان به قتل رسید و احمد ” اِبدالی” یکی از سرداران افغانی سپاه نادرشاه، با ۰۰۰‚۴ سرباز تحت امر خود می گریزد و با اعلام استقلال بخشی از خاک ایرانِ آن زمان، افغانستان فعلی را ایجاد می کند. افغانستانِ آن زمان را مردمی دامدار تشکیل می داده اند و نحوه اداره جمعی شان، قومی ـ قبیله ای بوده است. از آنجا که احمد اِبدالی مربوط به قوم پشتون بوده است به طور طبیعی نمی
توانسته توسط اقوام دیگری چون “تاجیک” و “هزاره” و “ازبک” به عنوان امیر تام الاختیار پذیرفته شود. در نتیجه برای اداره مملکت قرار می شود هر یک از سران قبایل امیر قوم خود باشند و مجموعه سران در جمعی به نام ” لویه جَرگه” یک فدرالیسم قومی را رهبری کنند. ازآن زمان تا امروز هنوز هیچ طرحی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه قبایلی افغانستان مطرح نشده اما خود طرح لویه جَرگه نشانه آن است که افغانستان نه تنها به لحاظ اقتصادی هیچ گاه به طور جدی از
مرحله دامداری خارج نشده است، بلکه به عنوان اداره امور جمعی ملت خویش نیز، هیچ گاه از حاکمیت اقوام و زیستن درون قوم خویش فراتر نیامده و به یک ناسیونالیسم افغان نزدیک نشده است. هر افغان تا از کشور خویش خارج نمی شود و دیگران او را به تحقیر یا ترحم افغانی خطاب نمی کنند خود را افغان نمی داند. در درون افغانستان هر افغان یا پشتون است یا هزاره یا ازبک و یا تاجیک. در مقایسه بین ایران و افغانستان که در قبل از ۲۵۰ سال اخیر تاریخ مشترکی
داشته اند، تفاوت این امر به خوبی مشهود است. در کشور ایران همه ما اول ایرانی هستیم، و ناسیونالیسم وجه اول برداشت ما از هویت عمومی ماست. در افغانستان همه اول عضوی از یک قومند، و قومیت وجه اول هویت آن هاست. و این بارزترین تفاوت روح یک ایرانی با روح یک افغان است. و حتی در انتخابات
ریاست جمهوری در ایران، قومیت رئیس جمهور، از اهمیت ملی برخوردار نیست و به رأی خاصی منجر نمی شود. گو اینکه از همان زمان احمد اِبدالی تا امروز که طالبان بر حدود ۹۵ درصد از افغانستان تسلط دارند حاکمان اصلی همواره از قوم پشتون بوده اند (و بجزیک دوره ۹ ماهه در زمان حبیب الله گَلِکانی معروف به بچه سقا و یکی دو سالی در زمان حکومت ربانی تاجیک) حاکمیت به دست تاجیکان نبوده است اما مایه رضا و تسلیم اقوام، در بدو تشکیل حکومت افغانستان در زمان احمد اِبدالی و همین امروز، یک نوع فدرالیسم قومی بوده و هست. این امر در مقایسه با وضعیت متفاوت درایران، نشانه چه چیزی است ؟ اول این که برخلاف ایران و به ویژه در زمان رضاشاه که قومیت تضعیف شد و ناسیونالیسم جای آن را گرفت، در افغانستان ناسیونالیسم جای قومیت را نگرفته است. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی، بلکه هر قوم از منطقه خود، در مقابل هجوم بیگانه به دفاع پرداخته است.
در تجربه ساخت فیلم ” سفر قندهار ” طی حضور دو سه ماهه ای که در میان افغانیان مقیم اردوگاه های کنار مرز ایران و افغانستان داشتم به این نتیجه رسیدم که حتی افغانیان مهاجر که مدت ده سال است در شرایط سخت اردوگاهی ایران زندگی می کنند، حاضر نیستند هویت ملی خود را به عنوان یک افغان بپذیرند و هر یک با نام پشتون و تاجیک و هزاره، هنوز حتی در اردگاه های آوارگی با هم درگیرند. هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند. با هم داد و ستد تجاری
ندارند و بر سر کوچکترین نزاعی، خطر خونریزی های دسته جمعی بروز می کند. و حتی یک بار شاهد بودم که بر سر عدم رعایت نوبت درصف نانوایی، عده ای برای انتقام ازقوم دیگر کفن پوشیدند. در اردوگاه نیاتک (داخل ایران کنار مرز افغانستان) که پنج هزارسکنه دارد، بازی کودکان پشتون و هزاره در کوچه های همدیگر به راحتی میسر نیست و گاه به خشونت کودکان یک قوم علیه کودکان قوم دیگر می انجامد. تاجیک و هزاره بزرگترین دشمن خود را در روی کره زمین
پشتون ها میدانند و پشتون ها بزرگترین دشمن خود را تاجیک و ازبک و هزاره. هیچ یک از این ها حتی حاضر نیستند برای عبادت در مسجد یکدیگر حضور یابند و ما برای آن که بچه های آن ها را برای تماشای فیلم کنار هم بنشانیم، دچار مشکلات قومی شدیم و پیشنهاد آن ها این بود که یک روز، هزاره ها برای تماشای فیلم بیایند و یک روز، پشتون ها و عاقبت هم نمایش فیلم تعطیل شد. در این اردوگاه علی رغم مریضی های فراوان و نبود دکتر، وقتی دکتری از شهر آورده شد، اردوگاه نپذیرفت که اول بیماران در خطر بیشتر معاینه شوند و بعد بیماران در خطر کمتر. تنها نظمی که مورد قبول واقع شد نظم قومی بود. خودشان مقرر کردند یک روز بیماران هزاره، یک روز بیماران پشتون. و تازه در قوم پشتون طبقه بندی هایی وجود داشت که آنها هم حاضر نبودند در یک روز به طور مشترک به درمانگاه بیایند.
برای صحنه هایی که به سیاهی لشکر احتیاج داشتیم، بایستی تصمیم می گرفتیم که آن ها را یا از بین هزارهها برگزینیم یا از بین پشتون ها. حال آن که این پنج هزار نفر همه آوارگان گریخته از افغانستان بودند و هر دو سرماخورده یک زمستان. اما قومیت، وجه اول مواضع ایشان بود برای هر تصمیم خُرد و کلان و البته اکثرشان با سینما بیگانه بودند و خدا را چون مادربزرگ من شُکر می کردند که تا به حال پایشان به سینما نرسیده است.
یکی از مهمترین دلایل بقای قومیت، وضعیت اقتصادی افغانستان است که ماهیتاً دامداری است. هر قوم افغان گرفتار در دره ای و گرفتار در دیواره های جغرافیایی و به تبع اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. قومیت و قومیت مداری شکل فرهنگی ناشی از وضعیت دامداری در درون دره های عمیق افغانستان است. باور به قومیت، چون دره های افغانستان عمیق است. افغانستان به عنوان کشوری که ۷۵ درصد آن
کوهستانی و تنها هفت درصد آن قابل بهره برداری کشاورزی است و فاقد هر نوع صنعت است. به سبب تنها امکان مستمر اقتصادی ـ طبیعی خود که مراتع است ( آن هم در سال هایی که خشکسالی نیست ) وابسته به نظام دامداری است و این دامداری زیربنای قومیت و این قومیت، مبنای اختلافات عمیق داخلی است که نه تنها مانع از رسیدن افغانستان به مدرنیسمی در شأن کشوری در قرن بیست و یکم، که حتی مانع از رسیدن به ملتی با یک هویت ناسیونالیستی است. آنچه نام بیرونی کشوری به نام افغانستان و ملتی به نام افغان است از درون باور عمومی ندارد. آن ها هنوز اقوام خود را آماده انحلال درون یک هویت
جمعی بزرگتر به نام ملت افغانستان نمی دانند. و بر خلاف آن چه گاهی جنگ مذهبی خوانده می شود ریشه اصلی اختلافات، تضاد قومی است. قوم تاجیک که امروزه درگیر جنگ با طالبان است هم مسلمان است و هم سنی، و طالبان نیز که حاکم بر حدود ۹۵ درصد افغانستان امروز است نیز، هم مسلمان است و هم سنی.
هنوز بایستی هوش احمد اِبدالی را برای ابداع یا پذیرش فدرالیسم قومی ستود و او را واقعگراتر و هوشمندتر از کسانی دانست که امروزه بی آن که قومیت و زیر بنای اقتصادی آن از بین رفته باشد، تخیل حاکمیت یک قوم بر همه اقوام یا یک فرد بر همه ملت افغان را دارند.
در افغانستان اقوام بزرگ عبارتند از :
اول: پشتون ها با آمار تقریبی ۶ میلیون جمعیت. دوم: تاجیکها با آمار تقریبی ۴ میلیون. سوم: هزاره ها با آمار تقریبی ۴ میلیون جمعیت. و چهارم: ازبک ها با آمار تقریبی ۱ تا ۲ میلیون جمعیت. و بقیه خرده اقوامند، مثل آیماق و فارس و بلوچ و ترکمن و قزلباش، پشتون ها بیشتر در جنوبند، تاجیک ها در شمال و هزاره ها در میانه. این تمرکز جغرافیاییِ شمال و جنوب و میانه اقوام، در مناطق گوناگون، عاقبتی ندارد جز تجزیه ابدی و یا اتصال از رأس قوم به شکل لویه جَرگه، حداقل تا زمانی که ساختار اقتصادی در درون افغانستان عوض نشود و فرهنگ ملی جای هویت قومی را نگیرد.
اگر در کشوری مثل ایران امروز، ما می توانیم از طریق انتخابات، فارغ از مسأله اقوام به انتخاب یک رئیس جمهور دست یابیم، برای آن است که حداقل در قرن اخیر به سبب حضور نفت در اقتصاد ایران، ساختار اقتصادی جامعه ما دگرگون شده است. سخن از خوب و بد و کم و کیف نفت در اقتصاد ایران نیست، سخن از این است که، وقتی جامعه ای دامدار و بیشتر کشاورز چون ایران سابق، به سبب نفت، ساختار اقتصادیاش عوض می شود و نقش او در جهان امروز به عنوان بازیگر آن سوی بازی های سرمایه دارای جهانی، یعنی به عنوان صادرکننده مواد خام و به ویژه نفت مطرح می شود و در ازای صدور نفت، مازاد تولیدات
کشورهای صنعتی را دریافت می کند. قبل از هر چیز ساختار اقتصادی اجتماعی اش دگرگون می شود. این دگرگونی، فرهنگ سنتی را فرو می ریزد و فرهنگ مدرن تری که لایق آن صدور نفت و لایق مصرف آن مازاد کالاهای تولید جوامع صنعتی باشد را فراهم می کند. به عبارتی دیگر در تحلیل نهایی اگر واسطه سمبلیک پول را حذف کنیم، به صورت پایاپای نفت داده ایم و کالای مصرفی جوامع صنعتی را گرفته ایم. اما افغانستان برای پایاپای جهانی چیزی در بساط نداشت به جز مواد مخدر و چون کوچه بن بستی به خودش ختم شد و در جهان معاصر ایزوله شد. و شاید اگر افغانستان ۲۵۰ سال پیش از کشور ایران مستقل نشده بود، ای بسا با استفاده از بخشی از سهم نفت سرنوشت دیگری میافت.
رقم تریاک که پس از این به آن خواهم پرداخت، ناچیز تر از آن است که با نفت ایران مقایسه شود. در سال ۱۳۷۹ اضافه درآمد ایران از افزایش قیمت نفت از ده میلیارد دلار گذشت. اما رقم اصلی فروش تریاک افغانستان چون گذشته نیم میلیارد دلار در کل باقی ماند. ما با نفت تا همین امروز در اقتصاد جهانی نقش مان را بازی کرده ایم و با مصرف کالاهای دیگران پذیرفته ایم که جور دیگری هم می توانیم بیندیشیم آن چنان که به مثل، امروزی و مدرن تر می اندیشیم. اما افغان
دامدار که اگر خشکسالی بر او رحم آورد، دره اش جهان اوست، دامداری اش، معیشت اوست و نظام قبیله ای اش، مشکل گشای امور جمعی او. در کدام داد و ستد کلان جهانی، زمینه های تغییر اقتصاد و اجتماع و فرهنگش می بایست فراهم شده باشد که نشده است ؟! بجز قضیه ترنوور ۸۰ میلیارد دلاری موادمخدر، که این ترنوور ۸۰ میلیارد دلاری، خود خواستار بقای افغانستان به شکل کنونی است و نه خواستار تغییر آن. زیرا چنان چه وضع افغانستان دگرگون شود، اولین
چیزی که در خطر میافتد همان ترنوور ۸۰ میلیارد دلاری است، پس نمی بایست سهم زیادی به خود افغانستان تعلق گیرد که مبادا آن سهم خود اسباب تغییر افغانستان شود. این است که اگرچه در۲۵۰سال پیش تاریخ ایران و افغانستان یکی بوده است اما به سبب نفت، به ویژه در قرن بیستم، تاریخ ایران ازمسیری عبور کرد که تاریخ افغانستان به این زودی محال است از آن عبور کند.
درست است که تریاک با نیم میلیارد دلار تنها کالای پایاپای افغانستان با محصولات جهان است. اما هم به لحاظ نوع کالا و هم به لحاظ ارزش ناچیز این ثروت کثیف اما ملی افغانستان، نمی توان آن را با نفت و اثراتش مقایسه کرد. اگر رقم ناچیزی از درآمد تریاک را که در نهایت نیم میلیارد دلار یا ۵۰۰ میلیون دلار است اضافه بر سیصد میلیون دلار ناشی از فروش گاز شمال افغانستان کنیم، یعنی در مجموع هشتصد میلیون دلار و آن را بر رقم جمعیت افغانستان که حدود ۲۰ میلیون نفر است تقسیم کنیم، در آمد سالانه هر افغان از تریاک و گاز ناچیز شمال ۴۰ دلار در سال خواهد بود و اگر آن را بر ۳۶۵ روز سال تقسیم کنیم، آن چه دست هر افغان را به سبب تریاک و گاز شمال در روز می گیرد، رقمی معادل ۱۰ سِنت است که قیمت یک قرص نان در روزهای عادی و از آن جا که این پول سهم حکومت و باند مافیاست و تقسیم آن به روش عدالت خواهانه نیست، پس برای سیری شکم افغان نیز این رقم کفاف نمی دهد، چه رسد به اینکه در آمدی باشد برای ایجاد تحولات کلان در ساختار اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی افغانستان.
چرا سی در صد جامعه افغان از افغانستان مهاجرت کرده است؟
جا به جا شدن برای حل مشکلات، عادت اقوام دامدار است. کشاورز و شهرنشین کمتر مهاجرت فوری می کند. سی درصد مهاجرت مردم افغانستان اولین دلیلش عادت دوران دامداری است. دامدار تا به خشکی برخورد به سوی سبزی می رود و تا به سرما رسید به سمت گرما بر می گردد. پس مهاجرت واکنش طبیعی مردمان دوران دامداری است. دومین دلیل مهاجرت، نبودِ اشتغال ثابت است. ملت افغان اگر مهاجرت نکند از بی شغلی می میرد. خرج روزانه شکم مردم افغانستان، در کارگری کردن برای کشورهای دیگر نهفته است. افغان صبح که از خواب بر می خیزد برای امرار معاش به چهار چیز فکر می کند: اول، به دامداری. چنان چه خشکسالی مانع نشود. دوم، به جنگیدن برای یک گروه و فرقه. یعنی جهت اشتغال، وارد عرصه نظامیگری می شود. سوم، برای در آوردن خرج خانواده، مهاجرت می کند و چهارم، چنان چه راهی نباشد، به جریان قاچاق می پیوندد که این مورد چهارم، راهکار نهایی است و عرصه اشتغال آن محدود است و نمی توان تعریف شغلی یک ملت ۲۰ میلیونی را بر اساس نیم میلیارد دلار کشت خشخاش محاسبه کرد. پس اتلاق قاچاقچی تریاک به ملت افغانستان غیر واقعی است و فراگیر نیست.
فرهنگ افغانستان در مقابل مدرنیسم واکسینه شده است
امان الله خان هم عصر با رضا شاه ایران و آتاتورک ترکیه ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۸ شخصاً تسلیم موجی می شود که مدرنیسم نام دارد. امان الله خان در سال ۱۹۲۴ سفری به غرب می کند و از غرب با ماشین رولزرویس باز می گردد و برنامه اصلاحی اش را اعلام می کند. برنامه او در فرم ظاهری رفع حجاب است. به زن خودش
میگوید ” روبنده را کنار بزن” به مردها میگوید ” لباس افغان را در آورید و کت و شلوار بپوشید ” و برای جامعه مردسالار افغانستان که تعداد زوجات عادت ثانوی اوست، داشتن بیش از یک همسر را تحریم می کند. بلافاصله مقابله سنتی ها در مقابل مدرنیسم امان الله خان شروع می شود. هیچ یک از قبایل دامدار زیر بار این تغییرات نمی روند و شورش هایی علیه حاکمیت امان الله خان آغاز می شود. برای جامعه ای که به لحاظ اقتصادی، دامدار و به لحاظ اجتماعی، قومی ـ
قبیله ای است و هنوز فاقد صنعت، کشاورزی و حتی استخراج ابتدایی معادن و ذخایر خویش است و برای جامعه ای که هنوز نمی پذیرد دختری را از یک قوم افغان به قوم افغان دیگر شوهر دهد، این مدرنیسمِ بی هر نوع مبنای اقتصادی ـ اجتماعی، فقط تحمیل یک فرم فرهنگی نامتجانس بود. به نظر من خاصیت این مدرنیسم بی مبنا، فرمالیستی و کوچک، تنها این است که چون پادزهری، فرهنگ سنتی جامعه افغان را فعال کند، تا برای مدتی طولانی افغانستان را در مقابل مدرنیسم واکسینه کند. چنانچه در دو سه دهه بعد به شکلی معقول تر هم نتوان این مدرنیسم را وارد فرهنگ افغانستان کرد. گو اینکه نه تنها در دو سه دهه
بعد، حتی امروز نیز، آن مبنای ضروری ورود مدرنیسم که با استخراج ذخایر زیرزمینی و ارائه مواد خام اولیه و ارزانِ جهان سوم در بازی اقتصاد سرمایه داری جهانی برای معامله پایاپای با کالای مصرفی از آن سوست در افغانستان امکان نیافته است. هنوز مترقی ترین افراد شناخته شده افغانستان، در مورد این سؤال که چنان چه در افغانستان انتخاباتی صورت گیرد، آیا زنان در این انتخابات حق رأی دارند میگویند ” هنوز جامعه افغان آمادگی حضور زنان در انتخابات را ندارد.” وقتی مترقی ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، حضور زن در انتخابات افغانستان را برای چنان فرهنگی زود می داند، پس بدیهی است که از دیدگاه مرتجع ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، زن حق درس خواندن و حضور در اجتماع را نداشته باشد و طبیعی است که ده میلیون زن افغان هنوز در زی
ر برقع اسیر باشند. این جامعه افغانستان است پس از ۷۰ سال، که از ورود مدرنیسم امان الله خان می گذرد. همان امان الله خوان که میخواست به جامعه مردسالار افغان که از خانواده تصوری جز حرمسرا ندارد، تک همسری را تحمیل کند.
در حاشیه مرز ایران و افغانستان در سال ۱۳۷۹ در میان مهاجران و آوارگان افغان هنوز تعدد زوجات امری بدیهی و پذیرفته شده است، حتی از سوی زنان است. من خودم در دو عروسی شرکت کردم. یکی عروسی قوم هزاره و یکی عروسی قوم پشتون و شنیدم که به هم میگفتند ” انشاءالله عروسی دوم داماد با برکت تر باشد.” ابتدا فکر کردم این یک نوع شوخی است. و در مورد دیگر خانواده عروس می گفتند ” اگر داماد بتواند زن هایش را سیر کند تا چهار همسر خیلی هم خوب است و یک سنت دینی است. و یک نوع کمک به تعدادی آدم گرسنه هم هست.” و در اردوگاه ساوه که برای ضبط صدای موسیقی عروسی فیلم
“سفرقندهار” رفته، دختر بچه دو ساله ای را دیدم که به پسر هفت ساله ای در می آورند که هر چه پرسیدم و پاسخ شنیدم، معنی این عروسی و آن دامادی را تا آخر نفهمیدم. نه پسر هفت ساله می توانست انتخاب کننده باشد، نه دختر دو ساله ای که پستانک می مکید. با چنین تصویری از یک جامعه سنتی، آن هم پس از هفتاد سال، می توان دریافت که مدرنیسم بی مبنای امان الله خان جز یک ذوق زدگی و یک کپی برداری از کشورهای همسایه نبوده است. البته عده ای هم معتقدند، زنی که زیر برقع افغان اسیر است، در بعضی مواقع خودش هم ممکن است فکر کند که اگر برقع را بردارد و یک چادری که صورتش چون برقع پوشیده نیست را بپوشد، بعد نمی داند که قهر خدا سنگ سیاه شود و شاید لازم است یکی پیدا شود اول او را از زیر برقع به زور هم که شده نجات دهد، تا او ببیند که سنگ سیاه نشده و بعد بقیه راه را خودش انتخاب کند.
یک نگاه دیگر هم می توان به مقوله ورود مدرنیسم انداخت و آن نگاه تبعیضی است. در جوامع سنتی، فرهنگ ریاکاری، یک نوع استتار طبقاتی است. در جامعه ایرانی، ثروتمند سنتی از ترس واکنش فقرا، داخل خانه اش را چون قصر می سازد و می آراید اما دیوارهای بیرونی خانه اش را کاهگلی نگه می دارد. یعنی آن هسته اشرافی، پوسته روستاییوار و فقیر پسندی را لازم دارد. لذا مقابله با مدرنیسم در هنگام ورود الزاماً به دست نهادهای سنتی اتفاق نمی افتد. گاهی این مقابله واکنش گرسنگان و فقراست به اهل ثروت. برای جامعه دامدار افغانستان دوره امان الله خان که داشتن مرکب اسب در مقایسه با قاطر، هنوز یک نوع تفاخر و اشرافیت است، رولزرویس یک دهن کجی بزرگ به اقوام دامدار و محروم است. جنگ مدرنیسم و سنت در ماهیت خود در بدو ورود، جنگ ” رولزرویس و قاطر ” است. جنگ فقر و غناست. دم خروس اشرافیت از قبای امانالله خانِ رولزرویس سوار در نمایش مدرنیسم ۱۹۲۴ بیرون زده بود که چنین شد.
امروزه هنوز در افغانستان تنها چیز مدرن واقعی ” اسلحه ” است. دلیل آن هم این است که جنگ داخلی و فراگیر افغانستان، هم به عنوان یک عمل نظامی ـ سیاسی و هم به عنوان یک اشتغال جدی برای مردم افغانستان، رفته رفته به یک بازار مدرن اسلحه تبدیل شده. هر چقدر هم افغانستان از دنیای امروز عقب باشد، دیگر نمی تواند با چاقو و خنجر بجنگد. پس مصرف اسلحه جدی است. موشک استینگر کنار ریش بلند و برقع بی منفذ، هنوز هم تنها نشانه مدرنیسم با مبناست، که با مفهوم نسبت بازار مصرف و فرهنگ مدرنیسم میخواند. برای مجاهد افغان اسلحه و متعلقاتش یک مبنای اقتصادی دارد که اشتغال است. اگر
همین فردا همه سلاح ها از افغانستان جمع آوری و جنگ پایان یافته تلقی شود و همه باور کنند که دیگر کسی به کسی حمله نمی کند، به دلیل وضعیت اقتصادی زیر صفر و عدم امکان اشتغال، همه مجاهدین موجود امروزی افغانستان نیز، به خیل آوارگان افغان کشورهای دیگر میپیوندند. این است که باید مقوله سنت و مدرنیسم و جنگ و صلح و قومیت و ملت افغانستان را نیز در سایه موقعیت اقتصادی و بحران اشتغال تحلیل کرد و باور داشت که هیچ یک از معضلات
فعلی افغانستان به زودی حل نخواهد شد و راه حل دراز مدت آن نیز در گرو یک معجزه اقتصادی است نه معجزه یک حمله نظامی سراسری از شمال به جنوب یا از جنوب به شمال. از این معجزه ها مگر بارها رخ ننموده است ؟ عقب نشینی شوروی مگر یک معجزه نبود ؟ حکومت مجاهدین مگر یک معجزه این طرفی نبود ؟ تسخیر ناگهانی طالبان مگر معجزه آن طرفی نبود ؟ پس چرا حکایت همچنان باقی است ؟ برای آن که مدرنیسم مورد بحث ما در افغانستان با دو مشکل اساسی روبروست. اول با مبنای اقتصادی، مدرنیسم، دوم با واکسیناسیون سنت افغان، در مقابل مدرنیسم زودرس.
اوضاع جغرافیایی افغانستان و پیامدهای اقتصادی آن
مساحت افغانستان تقریباً ۷۰۰ هزار کیلومتر مربع است. حدود ۷۵ درصد از این سرزمین کوهستانی است. زندگی مردم افغانستان در درون دره های عمیقی است که کوه های سر به فلک کشیده دیواره های آن را شکل می دهند. بلندی این دیوارها نه تنها بیانگر طبیعتی سخت برای عبور و مرور و داد و ستد، که به مثابه دژهای معنوی و فرهنگی بین اقوام افغاناند.
از کوهستانی بودن افغانستان به خوبی پیداست که چرا کشور افغانستان فاقد جاده درون کشوری است. کم جاده بودن کشور افغانستان، هم برای جنگجویی که در پی اشغال افغانستان است اسباب دشواری است و هم برای بازرگانانی که می توانستند چنان چه راهی بیابند به طمع سود، اسباب تحول دوره دامداری به دوره دیگری از اقتصاد افغانستان باشند. این کوه های بی راه عبور، همان اندازه که در مقاومت افغان ها، علیه متجاوز خارجی مؤثرند، به عنوان مانع تداخل اقوام و فرهنگ ها و جریان داد و ستد نیز مؤثرند. کشوری که حدود ۷۵ درصد آن کوهستانی است هم برای آن که بازار مصرف داخلی شهرهای صنعتی احتمالی خود در آینده باشد دچار دردسر است، هم برای آن که تولید کننده محصولات کشاورزی قابل صدور به شهرها باشد. جنگ ها در افغانستان (علیرغم استفاده از ابزار مدرن) به دلیل کوهستانی بودن، طولانی ترند و جهت نهایی خود را نمییابند.
در گذشته، افغانستان محل عبور کاروان های جاده ابریشم بود که از طریق بلخ به چین و از قندهار به هند می رسید. کشف راه های آبی و ایجاد راه های هوایی به ویژه در قرن اخیر، افغانستان را از یک راه تجاری قدیمی به یک بن بست منطقه ای تبدیل کرد. هر چند که راه ابریشم گذشته نیز راهی شتررو و مال رو بود و مفهوم راه امروزی را نداشت. و از طریق همان راه های پر پیچ و خم کوهستانی بود که نادرشاه و اسکندر و تیمور و محمود غزنوی خود را به هند می رسانده اند.
به سبب کوهستانی بودن، بخشی از این راه را، پل های چوبیِ ابتدایی تشکیل می دانند که در جنگ های بیست ساله اخیر به همین ها نیز خسارت فراوان رسیده است. شاید امروزه بعد از ۲۰ سال جنگ طولانی خارجی و داخلی، مردم افغانستان به آن جایی رسیده باشند که بگویند : ” خدا کند یکی که از همه ما زورمندتر است کار ما ملت را یکسره کند و به تقدیر تاریخی افغانستان جهتی یکسویه دهد. هر چند جهتی ناخوشایند”. اما کوه های مرتفع، حتی مانع از همین امرند. به نظر می رسد مبارزین واقعی افغانستان، این کوه های سر به فلک کشیده افغانستانند که تسلیم نمی شوند، نه مردم گرسنه آن. مقاوت دره پنجشیر
به عنوان آخرین دژ مقاومت تاجیکان، به فرماندهی احمد شاه مسعود، دلیل عمده خود را از کوهستانی بودن این سرزمین می باید و از صعب العبور بودن آن. شاید اگر افغانستان کوهستانی نبود، شوروی آن را به راحتی فتح کرده بود یا موجب آن می شد که آمریکا طمع آن را در سر بپردازند که همچون کشور پر دشتی چون کویت، سه روزه تکلیف آن را یکسره کند، تا به بازارهای آسیای میانه نزدیکتر شود. اما کوهستانی بودن هم هزینه جنگ را می افزاید، هم هزینه آبادانی و صلح پس از جنگ را. بدون شک اگر افغانستان کوهستانی نبود، سرنوشت اقتصادی، نظامی، سیاسی و فرهنگی دیگری می داشت. آیا این یک بدشانسی جغرافیایی است که تقدیر تاریخی ملت افغان را رقم زده است ؟
تصور کنید جنگجویی را که برای فتح افغانستان مدام باید به نوک کوه ها صعود کند و سپس از دره ها سرازیر شود و دوباره برای ادامه فتح خود به نوک کوه بعدی صعود کند و هنگامی که همه افغانستان را بر فرض محال اشغال کرد، برای تدارک سپاه پیروز خود، مدام بایستی قله ها را فتح تدارکاتیِ مجدد کند. همین کوه ها کافی اند که افغانستان هیچ گاه کامل به دست هیچ دشمن خارجی و هیچ دوست داخلی نیفتد. وقتی از بیرون به جنگ افغان ها با شوروی می نگری، مقاومت یک ملت را می بینی، اما وقتی از درون آن را مشاهده میکنی، درمییابی که هر قومی از دره ای که خود در آن گرفتار بوده، دفاع کرده است و وقتی دشمن خارجی بیرون رفته، دوباره هرکس دره خود را مرکز جهان دانسته است.
همین کوه ها هستند که کشاورزی را در افغانستان دشوار کرده اند. تنها ۱۵ درصد از زمین های این کشور قابل کشت است که نیمی از آن در عمل به زیر کشت رفته است. علت رونق دامداری نیز وجود مراتع در این سرزمین کوهستانی مرتفع است. بی پروا می توان گفت تاریخ افغانستان گرفتار جغرافیای کوهستانی خویش است.
در کوهستان راه نیست و راه سازی دشوار و هزینه بَر است و اگر راهی می یابی، یا نظامی است یا کوره راهی است قاچاق رو، و تنها راه جدی قابل اعتنای افغانستان، راهی است که بیشتر از حاشیه کشور می گذرد. راهی که از حاشیه ها می گذرد، چگونه می تواند چون شاهرگی در درون بدن کشوری چون افغانستان، مشکل گشای ارتباطات اقتصادی ـ اجتماعیـ فرهنگی باشد ؟ معدود راه های میان کشوری نیز در جنگ های داخلی اخیر از بین رفت.
برای چه کسی می صرفد که هزینه سوراخ کردن این همه کوه سر برافراشته و سخت را بپردازد؟ این هزینه گزاف بایستی به قصد کدام سود بیشتر باشد؟ می گویند افغانستان پر از معادن استخراج نشده است. منابع استخراج شده احتمالی آینده قرار است از راه و برای بهرهبرداری به کجا برسند؟ و چه کسی بانی اولیه سرمایهگذاری معادنی است که قرار است در آتیه ای امن و نامعلوم بهره بدهند ؟ آیا همین بی راهی دلیل کافی نبوده است که نه شوروی و نه حکومت
های افغان به فکر استخراج معادن افغانستان نیفتند ؟ در عوض افغانستان سرزمین کوره راه های ابدی است.کوره راه هایی که جان می دهند برای امر قاچاق مواد مخدر. برای حمل قاچاق تا بخواهی کوره راه موجود است. اما برای سرکوب قاچاقچی، به راهی هموارتر نیاز داری که نیست. تو نمی توانی کوره راه های بی نهایت را بشناسی. تو نمی توانی هر روز به کوره راهی حمله کنی. نهایت این که بر سر راه عبور کاروان قاچاق، در اولین محل برخوردِ جاده های بزرگ با کوره راه ها می نشینی. یک نفر را در حوالی شهر سمنان در ایران دستگیر کرده بودند که از قندهار پای برهنه و پیاده و یک گونی مواد مخدر را به دوش کشیده و به سمت تهران در حرکت بود. به هنگام دستگیری پایش پوست نداشت اما هم چنان راه میرفت.
در کوهستان های افغانستان مقوله آب نیز به جای نعمت، مصیبت است. در زمستان، آب عامل یخ بندان، در بهار،علت بارندگی و سیل و در تابستان، با نبود خود اسباب خشکسالی است. این خصلت کوهستان هایی است که از سد محرومند. پس آبی که هست و نیست بلاست. در نتیجه آب مهار ناشدنی و زمین سخت، امکان کشاورزی را نیز از بین برده است.
پس تصویر جغرافیایی افغانستان این است : سرزمینی صعب العبور، غیر قابل کشاورزی. با معادنی تقریباً غیر قابل استخراج به دلیل نبود راه.
اینکه برخی افغانستان امروز را چون موزه ای از اقوام و نژاد و زبان ها می دانند به دلیل همین جغرافیا و صعب العبور بودن آن و به دلیل بی راهی آن است. هر سنتی از تاریخ در این سرزمین به دلیل عدم ارتباط و تداخل دست نخورده باقی مانده است.
پس طبیعی است که از این سرزمین سخت و بی آب مهار شده که هفت درصد آن به زیر کشت رفته و آن هفت درصد نیز در خطر خشکسالی و بی آبی است، راهی برای سیرکردن یک ملت از طریق کشاورزی جز کشت خشخاش نمی ماند، و اگر شرایط عادی باشد که قیمت نان افزایش نیابد و اگر عدالت اجرا شود از این ثروت تنها می شود به یک قرص نان، هر افغان را نیمه سیر کرد. پس در حالت عدالت خواهانه اش اقتصاد افغانستان میتواند افغانستان را نیمه سیر نگه دارد و نمی توان سراغ توسعه اقتصادی را گرفت اما از آن جا که، این ثروت را نیز در دست مافیای قاچاق است و یا صرف هزینه های حکومت های مقطعی و بی ثبات افغان می شود، پس سهمی از آن به ملت افغان نمی رسد. آن وقت سؤال اساسی این است که مردم افغانستان از کجا سیر می شوند ؟ از عملگی در
ساختمان سازی های ایران و یا شرکت در جنگ های حزبی افغانستان و یا طلبگی در مدارس طالبان که طبق آمار بیش از۵۰۰‚۲ مدرسه طالبان با ظرفیت ۳۰۰ تا ۰۰۰‚۱طلبه، بچه های یتیم و گرسنه افغان را جذب می کنند و در این پانسیون های مذهبی هر شکمی می تواند خود را به لقمه نانی و سوپ آبگوشتی سیر کند و قرآن و ادعیه را از بَر کند تا پس از یک دوره به خیل سپاه طالبان حاکم بر افغانستان بپیوندد. این است که از برکت این جغرافیا، باید مهاجرت، قاچاق و جنگ به عنوان اشتغال باقی بماند و من مانده ام که چگونه قرار است حتی جبهه متحد شمال، پس از پیروزی احتمالی بر طالبان، مردم افغانستان را سیر کند ؟ با ادامه جنگ ؟ با توسعه خشخاش ؟ یا با دعای بارون برای جلوگیری از خشکی مراتع ؟
در کنار مرز ایران سازمان ملل به افغان هایی که داوطلبانه حاضرند به کشور افغانستان بازگردند به عنوان هزینه بازگشت ۲۰ دلار به هر افغان می دهد و آنها را با اتوبوس یا اولین شهرهای داخلی افغانستان می برد و یا در حوالی مرز رها می کند. جالب این است که به دلیل عدم اشتغال در داخل افغانستان، افغان وارد شده به سرعت باز می گردد و اگر شناسایی نشده باشد، دوباره ته صف سازمان ملل می ایستد که ۲۰ دلار بعدی را بگیرد. افغان بیکار هر راه حلی را به یک
اشتغال تبدیل می کند. در حرفه ای بودن جنگ به عنوان یک اشتغال همین بس که، با این همه جنگ فراگیر و ملت کُش، کمتر رهبری از افغان در جنگ افغانستان مرده است. تداوم جنگ این امکان را می دهد که ۲ کشور امریکا و روسیه و ۶ کشور همسایه، هر کدام به نیروهای وفادار خودشان پول هایی را بدهند. این پول
ها و امکانات در ظاهر قرار است صرف تداوم جنگ یا تعادل قوا به نفع هر کشوری باشد، اما از زاویه افغانستانی آن، مفهومی جز بقای اشتغال ندارد. یادمان نرود که دو سال است خشکسالی به افغانستان بازگشته و دامداری به سبب خشکیدن مراتع از بین رفته، و مرگ و میر ناشی از آن، ظرف چند ماه آینده، توسط سازمان ملل تا یک میلیون نفر پیش بینی شده است. این مرگ و میر ناشی از جنگ نیست. از فقر و قحطی ناشی از خشکسالی است. و در عین حال هرگاه بنیه دامداری افغانستان به سبب بی آبی تهدید شده، مهاجرت ها فزونی یافته و جنگ اوج گرفته است.
پیش از این متوسط طول عمر افغان ۵/۴۱ سال و نرخ مرگ و میر اطفال بین ۱۸۲ تا ۲۰۰ نفر در هر هزار نفر کودک بوده است. یعنی از هر ۱۰۰۰ کودک افغانی، حدود ۱۸۲ تا ۲۰۰ نفر آنها به سالگرد اول تولد خود نمیرسیدهاند. امید به زندگی در سال ۱۹۶۰ سی و چهار سال بود و در سال ۱۹۷۹ به چهل و یک سال رسید ولی در سال های اخیر از ۱۹۶۰ نیز پایین تر رفته است.
هیچ گاه از یاد نخواهم برد شب های فیلمبرداری فیلم ” سفر قندهار ” را در حالی که بیابان ها را با چراغ قوه به همراه گروه می کاویدیم و مهاجران افغانِ گریخته از افغانستان را چون گلههای گوسفند، در بیابان ها رها شده و در حال مرگ می دیدیم و وقتی آنهایی را که فکر می کردیم از وبا در حال مرگ هستند به بیمارستان های زابل می رساندیم در می یافتیم که به سبب گرسنگی در حال مرگ بوده اند. من از آن روزها و شب ها و دیدن آن همه گرسنه در حال مرگ، هنوز خودم را به سبب خوردن هیچ غذایی نبخشیده ام.
افغان ها در سال ۱۹۸۶ تا ۱۹۸۹ حدود ۲۲ میلیون گوسفند داشته اند. یعنی هر نفر حدود یک گوسفند و این اصیل ترین ثروت ملتی دامدار، و بدون دام را.
فاجعه اصلی افغانستان امروز فقر است و هیچ راه حلی را نیز نمی توان برای افغانستان به جز راه حل اقتصادی، اساسی دانست.
من اگر به جای نظامیان آزادی بخش که برای حمایت مجاهدین به افغانستان رفته اند بودم، باز میگشتم. من اگر به جای رؤسای جمهور و حکومتهای همسایه افغانستان بودم، به جای دخالت های نظامی و سیاسی، مبادلات اقتصادی را با این کشور فعال می کردم و اگر نعوذ بالله به جای خدا بودم چیزی به جز
خشخاش را برای طمع کرده شدن در افغانستان وا مینهادم، تا عده ای به طمع برداشتن آن سود دیگر، خیری به این ملت فراموش شده برسانند. و حالا که نویسنده ام پس فقط می نویسم بی آنکه باور کنم این نوشتن در روزگاری که روزگار سعدیِ ” بنی آدم اعضای یکدیگرند” نیست، اثری داشته باشد. “دکتر کمال حسین” نماینده بنگلادشی سازمان ملل در امور افغانستان در تابستان سال ۱۳۷۹ در تهران به دفتر ما آمد و گفت ده سال است به سازمان ملل گزارش می دهم و هیچ اثری نمی کند، آمده ام دستیار تو در سینما شوم، شاید با فیلم ساختن، غفلت جهان در مورد افغانستان بر طرف شود. گفتم : ساخته ایم ما، یافت می نشود تأثیر، گفت : آنچه یافت می نکند تأثیر، آنم آرزوست.
در نهایت می بایستی گفت افغانستان آن اندازه از دخالت حکومت های جهانی صدمه ندیده که از بیتوجهی آنها صدمه دیده است. اگر افغانستان کویت نفتی بود، با میلیون ها دلار مازاد درآمد نفتی، می شد صدامی را تحریک کرد که سه شبه آن را بگیرد و می شد حکومت کویت را راضی کرد تا با مازاد درآمد نفتی خود، هزینه اخراج صدام و بازسازی بعد از جنگ را به ارتش آمریکا بپردازد. اما افغانستان نفت ندارد. کارگران ارزانش را هم کشورهای همسایه بیرون می کنند. پس وقتی از چهار راه حل اشتغال افغان ها، که اولی دامداری است و به دست قهر طبیعت منتفی شده و دومی مهاجرت و فروش کار ارزان است که این یکی هم به دلیل رقیب بودن با کارگر ارزان ایرانی و پاکستانی منتفی شده است و بیرون رانده می شوند و رد مرز می شوند، می ماند دو راه دیگر، که یا پیوستن به گروه محدود قاچاق است، یا پیوستن به سپاه جنگ طالبان یا سپاه جنگ شمال و یا اینکه در گوشه ای از هرات و بامیان و کابل و قندهار افتادن و در غفلت روزگار مردن و، مردن و مردن.
روزی سر از اردوگاهی در حوالی زابل درآوردم که پر از مهاجران افغان غیرقانونی وارد شده از مرز ایران بود. اول نمی دانستم آن جا اردوگاه است یا بازداشتگاه. افغان هایی که به دلیل قحطی و گرسنگی یا حمله طالبان گریخته و به ایران آمده بودند، در این اردوگاه نگهداری می شدند تا پس از دادگاه و حکم رد مرز، سوار اتوبوس ها کرده شوند و به داخل افغانستان پس فرستاده شوند. تا این جای امر قانونی است. عده ای به دلیل غیرقانونی وارد کشوری شده اند و به حکم قانون، رد مرز می شوند. اما این ها همه از گرسنگی بی حال افتاده بودند. ما برای انتخاب بازیگر و سیاهی لشکر سر از این جا درآورده بودیم. ازمسئولین اردوگاه پرسیدیم : این ها چرا از حال رفته اند؟ به ما گفته شد : آن ها یک هفته است، غذا نخورده اند. پرسیدیم : چرا غذا نخورده اند ؟ گفتند : اردوگاه بودجه تغذیه این همه آدم را ندارد. پرسیدیم : حتی نان نخورده اند ؟ گفتند : فقط آب خوردهاند. پرسیدیم : اجازه هست ما آن ها را برای یک بار سیر کنیم ؟ گفتند :خدا پدرتان را بیامرزد.، ای کاش شما هر روز به این جا می آمدید.
از اطراف چیزهایی تهیه شد و گروه مشغول سیر کردن حدود چهارصد افغان شد. سن افغان ها از پیرمرد هشتاد ساله تا بچه یک ماه بود. اما بیشتر بچه های خردسالی بودند که در بغل مادران خود از حال رفته بودند. گروه ما یک ساعت می گریست و نان و میوه تقسیم میکرد. با مسئولین محلی که صحبت می کردم، آن ها خود معترف بودند و می گفتند مدتی است به دنبال بودجه هستیم، قرار است انشاءالله تصویب شود. خودمان هم از این غصه قرار نداریم، اما تصویب بودجه طول می کشد و باید صبر کرد. هرچه تهیه می کنیم از بس گرسنگی آن طرف بیشتر است مهاجرت افغان بر برنامه ما می چربد.
این حکایت ملتی است که دچار قهر طبیعت و تاریخ و اقتصاد و سیاستِ حکومت خود و بی مِهری همسایگان خویش است.
شاعری افغان که به خاک ایران پناه آورده بود، قبل از خروج از ایران، احساسش را در شعری این گونه بیان میکند و می رود.
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت.
همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت.
وکودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت.
طلسم غربتم امشب، شکسته خواهد شد.
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد.
منم، تمام افق را به رنج گردیده.
منم که هرکه مرا دیده، در گذر دیده.
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت.
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت.
بازار خماری جهانی و نسبت آن با تولید مواد مخدر افغانستان
در جهان اقتصادی امروز، هیچ تولیدی بی دلیل و بی معنا نیست. علت تولید قاچاق در هر کجا، بازاری است جهانی، به نام بازار خماری. این بازار خماری از کشورهای فقیری چون هند، تا کشورهای پیشرفته تری چون هلند و حتی کشورهای ابرقدرتی چون آمریکا را شامل می شود. به گزارش سازمان ملل در سال ۲۰۰۰، در اواخر دهه نود، حدود ۱۸۰ میلیون نفر در کره زمین، یعنی معادل ۲/۴ درصد جمعیت بالای ۱۵ سال دنیا به مصرف موادمخدر روی آورده اند (و به تعبیر من این ۲/۴ درصد، بازار خماری جهان را تشکیل میدهند.) طبق همین گزارش ۹۰ درصد تولید غیرقانونی تریاک جهان در دو کشور که یکی از آن ها افغانستان است، تولید می شود. و همین طور طبق آمار قبلی سازمان ملل، ۸۰ درصد هروئین دنیا در افغانستان تولید می شود و ۵۰ درصد هر نوع مواد مخدر دنیا تولید
افغانستان است. خواهید پرسید اگر ۵۰ درصد مواد مخدر دنیا، رقمی معادل نیم میلیارد دلار است، پس لابد کل مواد مخدر نیاز بازار خماری جهان، فقط معادل یک میلیارد دلار است ؟ نه این چنین نیست. اما چرا ؟
اگر چه افغانستان به عنوان تولید کننده حجم عظیمی از مواد مخدر دنیا، صاحب ثروتی ناچیز، معادل نیم میلیارد دلار است، اما ترنوور مواد مخدر افغانستان، معادل ۸۰ میلیارد دلار است. به این معنی که مسیر ترانزیت مواد مخدر دنیا، در انتظار افزایش ۱۶۰ برابری این محصول افغان است. این ۸۰ میلیارد دلار، نصیب چه کسانی می شود ؟ به مَثَل وقتی هروئین از افغانستان وارد کشور تاجیکستان می شود، قیمتی دارد، اما از آن جا که خارج میشود، مبلغ آن دو برابر شده. این مواد تا هنگامی که به دست مصرف کننده خود مثلاً در هلند برسد، به حدود ۱۶۰ و به روایتی دیگر تا ۲۰۰ برابرِ نرخ خود افزایش یافته است. این پول ها گیر چه کسانی می آید جز مافیای مواد مخدری که دست اندرکاران سیاست بسیاری از کشورهای در مسیرند؟ بودجه های سرّی بسیاری از حاکمیت های غیر مردمی آسیای میانه، از محل دخالت در امر ترانزیت همین مواد مخدر تأمین می شود. وگرنه چگونه قاچاقچیانی که مثلاً پای برهنه، از قندهار افغانستان تا سمنان ایران، بدون داشتن کفش، حامل یک گونی از این مواد هستند، می توانند بهره بَرندگان اصلی این ثروت باشند؟ و اصلاً چگونه می توان این پابرهنگان را قاچاقچیان واقعی مواد مخدر دانست ؟
اگر این ۱۶۰ یا ۲۰۰ برابر افزایش نرخ مواد مخدر، در پروسه ترنووری خود نبود، بدون شک حکومتی مثل ایران می توانست با سفارش نیم میلیارد دلار گندم به جای خشخاش، افغان ها را نسبت به کشت خشخاش بیانگیزه کند. اما هفتاد و نُه میلیارد و پانصد میلیون دلار طمع مافیایی و حاکمیت های پشتیبان آن اجازه قطع کشت خشخاش را به این راحتی نخواهند داد.
جالب این است که افغانستان تولید کننده مواد مخدر، خود مصرف کننده آن نیست. مصرف مواد مخدر در افغانستان حرام، اما تولید آن حلال می باشد. توجیه مذهبی آن این است که این مواد، ارسال سم مهلک برای دشمنان اسلام در اروپا و آمریکاست. اما این توجیه یک تناقض است و به خوبی می توان اهمیت اقتصادی آن را در بودجه حاکمیت افغان ها دانست.
رقم کلی ترنوور مواد مخدر دنیا ۴۰۰ میلیارد دلار است و افغان ها قربانی تقدیری بازار خماری جهانی به ارزش ۴۰۰ میلیارد دلار هستند. اما چرا افغانستان که نیمی از این مواد را تولید می کند، از یک هشتصدم آن برخوردار است ؟ هرچه است بازار خماری دنیا با رقم ۴۰۰ میلیارد دلار نیازمند آن است که در یک گوشه دنیا کشوری که خیلی هم لازم نیست پاسخگوی قوانین متمدن باشد، بهترین مکان برای تولید نیازهای آن بازار باشد. اگر در افغانستان جنگ نباشد، اگر به جای کوره راه، راه باشد و اگر اقتصاد افغانستان احیا شود و اگر هر امکانی انگیزه این درآمد نیم میلیارد دلاری را بی انگیزه کند، تکلیف جایگاه تولید برای آن بازار وسیع ۴۰۰ میلیارد دلاری چه می شود ؟ چه کسی سود اصلی این پول اصطلاحاً کثیف را در این بازی، جز برخی از حکومت های مسیر ترانزیت یا کشور مقصد می برد ؟
بدهی های خارجی افغانستان در سال ۱۹۸۶ بیش از ۳۰ میلیارد دلار ذکر گردیده، پس چگونه ممکن است، نیم میلیارد ثروت سالانه بتواند چنین کشوری را حتی با مواد مخدر از بحران خارج کند.؟ گویی این بدهی لازمه آن تولید خشخاش است. من تصور می کنم درصدی از سود ترنوور مواد مخدر به جنگ افغانستان جهت تدوام ناامنی تزریق می شود. اما این پورسانت برای بقای ناامنی آن اندازه است که یک جنگ خفیف، اما مستمر، ناامنی لازم را برای تولید خشخاش ایجاد کند. اما اگر این جنگ قرار بود یک جنگ کارساز باشد، فقط کافی بود یک بار همه آن ترنوور ۸۰ میلیارد دلاری در جنگ افغانستان تزریق شود تا بالاخره یک گروه قدرت را بدست بگیرد و افغانستان وارد مرحله دیگری از تاریخ خود شود.
در مهرماه سال ۱۳۷۹ از هرات که باز می گشتم در مسیر مشهد به تهران استاندار خراسان را دیدم. میگفت : ” قیمت تریاک، در هرات یک وقتی ۵۰ دلار بوده و در همان زمان در مشهد ۲۵۰ دلار. از وقتی سرکوب قاچاقچیان بیشتر شده، به جای آن که قیمت تریاک گران تر شود و در مشهد مثلاً بشود ۵۰۰ دلار، قیمت آن رسیده است به ۷۵ دلار. علتش این است که پشتوانه این ارزانی، فقر بیدادگر داخل افغانستان است. به ویژه پس از خشکسالی اخیر که برای زنده بودن راهی نمانده است. گوسفند افغان که حدود ۲۰ دلار قیمت داشته، پس از قحطی و خشکسالی تنها به یک دلار در کنار مرز فروخته می شود اما گوسفندها چون مریضند، مشتری ندارد و در راه ها جلوی ورود گوسفند افغانستان گرفته میشود که مریضی را به داخل ایران منتقل نکند.
تجارت مواد مخدر برای خیلی ها جالب توجه است. همین چند ماه پیش که من در افغانستان بودم گفته می شد که روزانه یک هواپیما پر از مواد مخدر، مستقیماً از افغانستان به کشوری در آن سوی خلیج فارس حمل می شود”. به یاد خاطره ای افتادم، در سال ۱۳۶۶ یعنی حدود ۱۴ سال پیش که مشغول
تحقیق برای ساخت فیلم بایسیکل ران بودم. از میرجاوه سفری زمینی کردم به کویته و پیشاور پاکستان. دو سه روزی در راه بودم. وارد گمرک میرجاوه که شدم، سوار اتوبوسی شدم رنگارنگ. از همان ماشین هایی که نمونه اش را در بایسیکل ران شاید دیده باشید. داخل اتوبوس پر از آدم های عجیب و غریب با ریش
های بلند و تُنُک و سرهای عمامه پیچ شده و لباس های بلند بود و من اول غافل بودم از این که روی طاق اتوبوس پر از مواد مخدر است. اتوبوس راه افتاد و از زمین هایی عبور کرد که جاده ای نداشت و همه جا پر از غبار بود و چرخ ماشین توی خاک نرم فرو می رفت تا رسیدیم به یک دروازه سورئال شبیه نقاشی های دالی. دروازه ای که هیچ چیز را از هیچ چیز جدا نمیکرد و هیچ چیز را به هیچ چیز پیوند نمی داد. همین طور وسط بیابان، یک دروازه خیالی بنا شده بود. اتوبوس کنار دروازه ایستاد. بعد یک گله موتور سوار آمدند، راننده ما را پایین کشیدند و اول کمی حرف زدند، بعد یک بقچه پول آوردند و آن را با راننده شمردند و دو نفر از
موتور پایین آمدند و شدند صاحب ماشین ما، راننده و کمک راننده با بقچه پول و موتور آنها رفتند و راننده جدید اعلام کرد که از حالا او صاحب ماشین و بارها و مسافرهاست و ما فهمیدیم که به همراه اتوبوس و بارها به عنوان محمل سفر فروخته شده ایم. این اتفاق در هر چند ساعتی یک بار، تکرار شد و مدام اتوبوس با بار و مسافرهایش به قاچاقچیان دیگر فروخته شد و معلوم شد که هر قسمت از راه، در تیول یک قدرت است و هر بار که ماشین فروخته می شود، نرخش بیشتر می شود و اول یک بقچه پول بود، بعد دو بقچه و نزدیکی های آخر راه به سه بقچه پول رسیده بود. حالا در این بیابان ها کاروان های شتر که روی آنها را سلاح دوشکا بسته بودند، عبور می کرد. اگر اتوبوس ما و دوشکاهای روی کاروان های شتر را حذف می کردی، در اعماق بدویت تاریخ بودی و باز در راه به جاهایی میرسیدیم که بازارچه فروش اسلحه بود و انگار که در گونی ها نخود و لوبیا بفروشند، انواع فشنگ ریخته شده بود و با قپان دستی، کیلوکیلو فشنگ معامله می شد. خوب تا چنین سرزمینی نباشد، چطور تجارت قاچاق جهانی شکل می گیرد ؟
به استان خراسان رفته بودم و در حاشیه مرز دنبال محل مناسبی برای فیلمبرداری میگشتم. روستاهای حاشیه مرز، غروب نشده تخلیه می شدند و مردم آن از ترس قاچاقچیان، به شهرهای اطراف می گریختند و ما را هم به گریختن تشویق می کردند. شایعه ناامنی تا آنجا بود که تردد ماشین نیز در شب ها کم می شد و جاده ها در تاریکی شب برای عبور کاروان های قاچاق مهیا می شد. کاروان هایی که از دید آن ها که دیده اند از گروه های پنج نفره تا صد نفره را تشکیل می دهد با آدم هایی از دوازده تا سی سال سن، که هر یک گونی موادمخدری را به دوش کشیده اند و بعضی از آنها برای محافظت از کاروان، سلاح های آرپیجی و کلاشینکوف به دوش دارند. اگر قاچاق با هواپیمایی نرود با کانتینر می رود و اگر با کانتینر نرود، با کاروان انسانی، توبره کشان می رود. تصور کنید تا این مواد، به جایی مثل آمستردام برسد، کشور به کشور، این نوع کاروان ها چه قصه هایی را از سر می گذرانند و چه رعب و وحشتی را بر چه مناطقی و چه آدم هایی حاکم می کنند، تا آن تجارت ۸۰ میلیارد دلاری لطمه ای نبیند.
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
یزد دانلود |
دانلود فایل علمی 