فایل ورد کامل مقاله مخزن‌الاسرار؛ تحلیل ادبی و عرفانی ساختار و مفاهیم در اثر نظامی گنجوی


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
فایل ورد و پاورپوینت
20870
3 بازدید
۹۹,۰۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

 فایل ورد کامل مقاله مخزن‌الاسرار؛ تحلیل ادبی و عرفانی ساختار و مفاهیم در اثر نظامی گنجوی دارای ۴۳ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد فایل ورد کامل مقاله مخزن‌الاسرار؛ تحلیل ادبی و عرفانی ساختار و مفاهیم در اثر نظامی گنجوی  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل مقاله مخزن‌الاسرار؛ تحلیل ادبی و عرفانی ساختار و مفاهیم در اثر نظامی گنجوی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن فایل ورد کامل مقاله مخزن‌الاسرار؛ تحلیل ادبی و عرفانی ساختار و مفاهیم در اثر نظامی گنجوی :

بند ۱۰ در مدح فخرالدین بهرامشاه بن داود

من که درین دایــــره دهـــربنـد ۱ چون گره نقطه شدم شــهربند دستـرس پـــای گشــاییم نیـســت سایه ولی فرّ هماییم نیست۲
پــــای فــرو ر فــــته بدیــن خــــاک در بافلکم دست به فتـراک در۳
فـــرق به زیـــر قـــدم انـــداخــتــــــم وز سر زانو قدمی ساختم۴
گشــته ز بــس روشــنی روی مــن آیــنه دل سر زانوی من
مــن کــه دراین آینه پرداختـم آینه دیده در انداختم
تا زکــــــدام آیــــنه تـــابی رسـد یا زکدام آتـشم آبــی رســـد۵
چــون نــظر عـقـل بـه رای درســــت گرد جهان دست برآورد چست
دـیدازان مایــــه که درهمــت اســـت پایه دهی را که ولینعمت است۶
شــاه قـــوی طالع فیـــروز چــنگ گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندرمنش چشـمه رای قطـب رصد بند مجسـطی گـــشای۷
آنکه زمقصـــود وجود اول اســــت وایت مقصود بدو مُنزَل است
شاه فلک تاج سلیمــان نــــگـین مفخر آفاق ،ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چســـت برشرفش نام سلیمان درست۸

۱دایره دهر بند : فلک الفلاک است که زمان و دهر در بند اوست و از حرکت او پدید می آید ،به قول حکمای قدیم . ۲مصراع دوم یعنی از آفتاب فیض تو دور ودرسایه ام ولی سایه شوم بی فر همای. ۳ یعنی پای صورتم درخاک و دست معنی و مضمونم درافلاک است. ۴یعنی در حال مراقبه و ماشفه این ابیات ، سرفکرت به زیر انداخته و زانو را قدم سرساختیم. ۵ یعنی پس از اینکه سر زانو آینه دل شد وافکار ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه وجود کدام پادشاه برمن تابشی می شود یا ازکدام آتش صاحب فروغ آبرویی به من می رسد. ۶ یعنی پایه دهی را دیده عقل دید که از سرمایه همت برهمه ولینعمت است. ۷چشمه رای: یعنی صاف و روشن رای. قطب :مرکز وجود. رصد بند: ستاره شناس و گشاینده مشکلات افلاک . مجسطی: علمی خاص که بطلیموس تألیف کرده ۸ پدر ملک فخر الدین داود وجدش اسحق بوده،یعنی نسبت داودی شرف نام و ملک سلیمانی را براو مسلم داشته

رایت اسحاق ازو عـــــالی اســت ضدش اگرهست سماعیلی است۱
یکدله۲ شش جهـت و هفـــــت گاه نطفه نُه دایره،بهرامشاه
آنکه ز بهرامی او۳ وقـت زور گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهـــان به توانا تــــــری نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عــــموم هم ملک ارمن وهم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافــــت ســـریر روم ستاننده ابخازگیر۴
عالم و عــادل تر اهل وجــود حسن ومکرم تر ابنای جود
دین فلک ودولت او اختر اســـــ‍‍‍‍‌‌ِِِت ملک صدف،خاک درش گوهر است
چشمه و دریاست به ماهی و دُر چشمه آسوده و دریای پر۵
با کفش این چشــــمه سیمـــــــاب ریز خوانده چو سیماب گریزاگریز
خنده زنان از کمــرش لعـــل ناب برکمر لعل کش آفتاب۷
آفت این پنجـــره لاجـورد پنجه درو زد که بدو پنجه کرد۸
کوس فلک را جرســـــش بشـکند شیشه مه را نفسش بشکند۹
خوب سرآغاز تر ازخـرمی نیک سرانجام تراز مردمی
جام سخا را که کفش ساقی اســـــــت باقی بادا، که همین باقی است
بند ۱۱در خطاب زمین بوس فرماید
ای شرف گوهرآدم به تــو روشـــنــی دیـــده عـالــم به تـو

۱ درشرحی دیده شد که ملک اسمعیل بن محمود درآن زمان با ممدوح خصومت داشته واین بیت اشارت بدوست ،و نیز کنایت است از اینکه دشمنان او ملحدند چون اسمعیلیه درآن زمان ملحد خوانده می شدند. ۲ یکدله: صاحب عزم و شجاع ودور از دودلی . ۳بهرامی او: یعنی شجاعت او زیرا بهرام ستاره مریخ و شجاعان بدو منسوبند. ۴ ابخاز:مملکتی است در حدود ارمنستان. ۵ یعنی از فیض چشمه ماهی و دریای درّ است اما چشمه آسوده که زود ماهی از آن به دست می آید و دریای پر از درّ. ۶ چشمه سیماب ریز: خورشید است. ۷ کمر لعل کش آفتاب : منطقه اوست. ۸ یعنی هر که با ممدوح پنجه کند، آفت آسمان بدو پنجه خواهد انداخت. ۹ یعنی دم او چنان قوی است که شیشه صراحی مانند ماه را به نفخی می شکند.

چرخ که یک پشت ظفر ساز تـست نه شکم آبستن یک راز تست۱
گوش دو ماهی زبر و زیر تـو شد صدف گوهر شمشیر تو۲
مه که به شب تیغ در انداخته سـت با سر تیغت سپر انداخته ست
چشمه تیغ تو چــو آب فــرات ریخته قَرّابه آب حیات۳
هرکه به طوفان تو خوابــش بــرد ور به مثل نوح شد، آبش برد۴
جام تو کیخسرو جمشیدهــش روی تو پروانه خورشید کــــش۵
شیر دلـی کــن، که دلـــیرافگنــی شیر خطا گفتم ، شیر افگنی
چرخ زشیــران چنیــن بیشــه ای از تو کند بیشتر اندیشه ای۶
آن دل و آن زهره کرا در مصاف کز دل و از زهره زند باتو لاف؟
هرچه به زیر فلــــک ازرق اســت دست مراد تو برو مطلق است۷
دست نشان هست ترا چــند کــس دست نشین تو فرشته ست و بس۸
دور به تو خاتـــم دوران نبشـــت باد به خاک تو سلیـمان نبشـــت۹

۱ یک پشت : پی درپی، یعنی نه شکم آسمان که درپی درپی ظفر ساز توست، فقط آبستن راز وجود توست و تنها فرزند روزگار تویی.آبستن یک ناز تست: نسخه. ۲ . دوماهی:حوت فلک و ماهی زیر زمین. دو گوش ماهی را چون بر روی هم نهی ،صدف پدید می شود. یعنی از زمین تا فلک الافلاک همه گوهر قبضه شمشیر و درحیطه تصرف توست. ۳ یعنی چشمه شمشیر تو، که صافی و درخشان جون آب فرات است، قرابه آب حیات دشمن را شکسته و ریخته. ۴ یعنی هر کس در طوفان قهر تو ایمن خفت،اگر نوح باشد غرق می شود. خوابش ببرد-آبش ببرد: نسخه. ۵ یعنی جام گیتی نمای باده توکیخسروی است جمشید هوش و از باده برهوش تو می افزاید وروی تو شمعی است که آفتاب پروانه سوخته وکشته اوست. ۶ یعنی چرخ درمیان شیران بیشه دلیرافگنی از تو بیش از همه می ترسد. ۷ مطلق دست: یعنی دست دراز. ۸ دست: به معنی مسند است و دست نشان به معنی دست نشانیده که وزرا باشند. دست نشین: یار و دستیار . یعنی وزرا و امرای تو بسیارند اما فرشته از جانب خدای تو را یار و مددکار است و بس. ۹ یعنی تادوران است،تو جاودان و خاتم دوران هستی و باد به خاک پای تو یا خاک کشور تو سلیمانی نبشت و عرضه کرد، یعنی تو را به اطاعت آمد.

ایزد کو داد جــوانی و ملــک ملک ترا داد، تو دانیّ و ملک
خاک به اقبال تو زر می شــود زهر به یاد تو شکر می شود
می که فریدون نکند با تو نوش رشته ضحکاک برآرد ز دوش۱
می خور می ، ۲مطرب و ساقیت هسـت غم چه خوری ؟ دولیت باقیت هست
ملک حفاظیّ و سلاطـین پــناه تاج ستان آمدی و تخت گیر۳
چون خلفا گنج فشـانی کــنی تاج دهی ،تخت ستانی کــنی۴
هست سر تیغ تو بـالای تــاج از ملکان چون نستانی کنی؟
تختبر آن سر که برو پــای تســت بختور آن دل که درو جای تست۵
جغد به دور تو هــمایی کــند سر که رسد پیش تو پایی کند۶
منکر معروف هــدایت شــده از تو شکایت به شکایت شده۷
در سم رخشت که زمین راست بیخ۸ خصم تو چون نعل شده چارمیخ
هفت فلک با گهرت حقـه ای هشت بهشت از علمت شقه ای
هرکه نه درحکم تو باشد ســرش بر سرش افسار شود۹ افسرش
در همه فن صاحب یکـفن تویـــی جان دو عالم به یکی تن تویی

۱ یعنی باده را بی تو اگر فریدون هم بنوشد،رشته و مار ضحکاک از دوشش برآمده عاقبت هلاکش می کند. ۲ می خور: یعنی همی می بنوش. ۳۴ یعنی هر چه سلطنت به تو نرسیده و با شمشیر گرفته ای ولی چون خلفای بغداد که سلطنت میراثی دارند، گنج فشانی می کنی . ۵ یعنی برنده تخت سری است که به پای تو ساید و صاحب بخت دلی است که تو در او جای داری. ۶۷ یعنی دردوره سعادت تو جغد شوم همای سعادت شده ومنکر معروف که گمراه صرف است هدایت شده و دست از انکار برداشته وشکایت از ظالم به سبب مقهور ومعدوم شدن خود درپیشگاه عدل تو به شکایت آمده . کنایه از اینکه ظالمی نمانده تا شکایتی باشد. جای مصراع دوم: عدل تو معروف بغایت شده : نسخه. ۸ زمین راست بیخ: یعنی پایه و قوام. ۹ بر سر افسار شود: نسخه.

گوش سخا را ادب آموز کــن شمع سخن را نفس افروز کن۱
خلعت گردون به غلامـی فرســـت بوی قبولی به نظامـی فرست۲
گرچه سخن فربه و جان پرور اسـت چونکه به خوان تو رسد لاغر اســت
بی گهر و لعل شد این بحر و کـان گوهرش از کف ده و لعل از دهــان۳
وانکه حسود است، براو بیدریغ لعل زپیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد۴ عاقبت کار تو محمــود بــاد
ساخته و سوخته درراه تو ساخته من، سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخـته خصم تو سر چون قلم انداخته

بند ۱۲ در مقام و مرتبت این نامه

من که سراینده این نــوگلـم باغ تــرا نغــمه ســرا بلــبلم۵
در ره عشقــت می زنـــــم بر سـرکویــت جرســی می زنــم
عاریت کس نپــذیرفتــه ام آنچه دلــم گفــت بــگو گــفتــه ام۶
شعبده ای تازه برانگیــــختم هیــکلی از قالَــب نــور ریــختــم۷
صبح روی چنــــد ادب آموخــته پــرده ز ســحر سَحـــَری دوخـته۸
مایه درویشی و شاهی درو مخــــزن اســرار الــهی درو

۱- یعنی سخا را گوشمال بده تا به وظیفه خود پرداخته و شمع سخن را برافروزد . گوش صبا را، گوش فلک را : نسخه غلط. ۲ یعنی برای گردون و گوینده گردون پایه ، که نظامی باشد، خلعت غلامی بفرست و رایحه قبول خاطر خود را نسبت بدین نامه نیز برای نظامی بفرست. ۳ یعنی بحر سخا و کان سخن بی گهر و لعل شد . دریا را ازکف گوهر بده و کان را از زبان سخن سنجان لعل ببخش . یعنی سخاوت کن تا سخن پدید آید . ۴طالع محمود داد: نسخه. ۵ نوگل: مخزن الاسرار است و باغ: باغ مدح. نغز نوابلبلم: نسخه. ۶ یعنی هر چه می گویم بکر است. الحق جز نظامی هیچ شاعری را این دعوی نمی رسد. ۷-۸ یعنی از فیض سحر خیزی لعبت و هیکلهایی ساختم همه صبح رو و ادب آموخته و پرده سحر سَحَری بر اندام دوخته . صبحدمی چند ادب آموختم – پرده سحر سحری دوختم: نسخه.

بر شکر او ننشســته مگــس نی مگس او شکر آلود کس۱
نوح درین بحر سپر بفگـــند خضر در ین چشمه سبو بشکند
برهمه شاهان ز پی این جمــال قرعه زدم ،نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو نامســـوگاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه۲
آن زری از کان کهن ریـــخته وین دُری از بحر نو انگیخته
آن به درآورده ز غزنـی علـم وین زده برسکه رومی رقم
گرچه دران سکه چون زراسـت سکه زر من ازان بهتر است
گرکم ازان شــشد بنه و بار من بهتر ازان است خریدار من
شیوه غریب است،مشو نامجـیب گربنوازیش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ عاریت افروز نشد چون چراغ۳
اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تر ازچرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترااین دونواله سَـخُن دست نکرده ست برو دستکُن۴
گرنمکش هـست،بخور، نوش باد مرنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آن شب که نشـینی به خوان پیش من افگن قدری استخوان۵

۱ یعنی مضامین این کتاب دست فرسود شاعران دیگر نیست و من که مگس نحل این شهد وشکرم نیز مضمون هیچ کس آلوده نشده ام. ۲ دو ناموسگاه: یکی سنائی و دیگری نظامی است. دو بهرامشاه: یکی بهرامشاه غزنوی است که حدیقه سنائی به نام اوست، دیگری بهرامشاه سلجوقی که مخزن الاسرار به نام اوست وبرقسمتی از روز هم سلطنت داشته. ۳ رسته: به فتح راء در اینجا به معنی صف کشیده یا بازار است، یعنی سخن که صف وی یا بازار وی پر از نقش گلهای باغ است، چراغ مانند عاریت افروز نیست و نور و صفای آن از خود و مضامینش بکر است. رسته هر از نقش باغ: نسخه. ۴ یعنی این دو سه نواله سخن که من بر خوان تو گذاشتم ،دست آلود کسی نیست. ۵ یعنی آن شب که با آسمان بر سر خوان سخن من می نشینی،قدری از عظمت و بزرگی و دولت خود را به پاداش به من ده. استخوان: کنایه از عظمت و نام فلک بردن: کنایه ازآن است که جز فلک کسی همخوان ممدوح نیست.

کاخر لاف سگیــت می زنــــم دبدبه بندگیت می زنم
از ملکانی که وفـــا دیــده ام بستن خود بر تو پسندیده ام
خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد
گرچه بدین درگـه پاینــــدگان روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حســاب ایســــتند۱ او دگر است، این دگران کیستند؟
من که دراین منزلشــان مانـده ام مرحله ای پیشترک رانده ام۲
تیغ ز الماس زبان ساختــم هرکه پس آمد سرش انداختم۳
تیغ نظامی که سر انـداز شـــد کند نشد، گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بی همسریست پای مرا هم سر بالاتریست۴
اوج بلند است، درو می پـــرم باشد کز همت خود برخودم
تا مگر از روشــنی رای تــو سرنهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم به گردون رسـم تا نرسانی تو مرا،چون رسم؟۵
بود بسیجیم که درین یـــک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه۶
گرچه درین حلقه که پیوســته اند راه برون آمدننم بسته اند
پیش تو از بهر فزون آمـــدن خواستم از پوست برون آمدن

۱ یعنی آن ستایندگان از نظامی حساب برده و درپیش او به ادب می ایستند و قدرت را
نشستن ندارند. ۲-۳ یعنی من که آن شعر را درمنزل خودشان گذاشته و خود مرحله ای پیشتر رانده ام، از الماس سخن تیغی ساختم و هر کس خواست از دنبال من بیاید، سرش انداختم. ۴ یعنی گرچه در این پایه که هستم کسی همسر من نتواند شد ولی باز هم درصعود هستم و پای من سر صعود به مقام بالاتر دارد. ۵ یعنی گرد و غبار تو را باید دنبال گیرم تا به گردون بتوانم رسید. ۶ معنی این بیت با پنج بیت مابعد این است که : چون حلقه کارزار در اطراف گنجه بسته شده، با آنکه از شوق دیدارت درپوست نمی گنجم،شمشیرهای پیش و پس مانع دیدار است. اینک د رخطه شمشیر بند و جنگجوی گنجه خطبه به نام تو می خوانم ولی آب سخن من آنجاست که تویی ومن ریگ ته آبم که اینجا مانده ام.

باز چو دیدم،همـــه ره شــیر بود پیش و پسم دشنه وشمشیر بود
لیک درین خطه شمشـــیر بند بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشــــانـده ام ریگ منم اینکه به جا مانده ام
ذره صفت پیش تو، ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحـر گــهر ریز تــو گوهرجانم کمر آویز تو
تا شب و روز اسـت،شبـــت روز بـــاد گوهر شاهیت شب افروز باد
این سرِیَت باد به نیــک اختـــری بهترباد آن سریت زین سری۱

بند ۱۳ گفتار در فضیلت سخن
جنبــش اول که قــلم برگرفـــــــت حرف نخستین زسخن در گرفت۲
نخستین نقشی که از قلم اعلای مشیت الهی بر لوح محفوظ واعیان ثابته نگاشته شد سخن بود . خرد صادر اول است که نخستین آفریده است وجان صادر دوم .
پرده خـــلوت چو برانداخــــتند جلوت اول به سخن ساختند۳
چون پرده از جهان غیب برافتاد ، سخن ، نخستین وبرترین موهبتی بود که از پس پرده رخ نمود .
تا ســــخن آوازه دل در نــــداد جان تنِ آزاده به گل در نداد۴
تا قوه ناطقه (سخن) مأموریت نیافت که ما فی الضمیر واسرار دل را – که حقیقت جان آدمی است – آشکار کند جان درقالب خاکی نیارمید وتن از گل سرشته نشد وگل (انسان)خاکی برهمه کائنات امتـــیاز نیافــــت .
چون قلم آمد شدن آغــــاز کرد چشم جهان را به سخن باز کرد
سخن ، دیده جهان را روشن ساخت . سخن ، حقیقت خرد وجان را آشکار ساخت سخن تمام هستی است نه بخـشی از آن .
بی سخـــن آوازه عالـــــم نبود اینهمه گفتند وسخن کم نبود
بدون سخن گفتن انسان در جهان معروف نمی شود . واین همه مردم سخن گفتند هنوز هم سخن است عَلّم القرآن ;. عَلّمَهُ البیان – الّذی عَلّمَ بالعلم – عَلَّ الانسان مالم یَعلَمْ
در لغت عشق سخن جان ماست ما سخنیم، این طلل ایوان ماست۵
در زبان عشق ، این سخن است که آنِ آدمی وترجمان جان وخرد اوست ورنه تن خاکی آدمی اَطَلَ است ویرانسرایی بیش نیست : این ویرانسرا ، همان محل وهمان کالبد است که به اعتبار (حال) یعنی جان وروح آدمی حرمت یافته است .
خط هر اندیشه که پیوســـته اند بر پرمرغان سخن بسته اند۶
سخن ، چومرغان نامه بر اندیشه آدمی است تا آنچه را که می اندیشد به دیگران منتقل کند .
نیست درین کهنه نوخـــیزتر موی شکافی ز سخن تیزتر۷
این جهان یا آسمان دیرین سال که با همه دیرینگی ، تازه ترین وگونه گون ترین حوادث را ببار می آورد تحلیل گر ، نکته یاب وحقیقت شناسی چون ، سخن پرورده است .
اول اندیشه ، پسین شمار هم سخن است، این سخن اینجا بدار۱
سخن هم آغاز اندیشه وهم پایان آن است وبه تعبیر دیگر علت غایی جهان آفرینش وبویژه انسان ، سخن است ومی توان گفت انسان جز سخن ونفس ناطقه چیزی نیست .
تاجوران تاجورش خوانده اند واندگران آن دگرش خوانده اند۲

گه به نوای علمش برکشند گه به نگار قلمش درکشند۳
گاهی سخن را چون رایتی نوو پیروزی آفرین برافراشته دارند وگاهی آن را به شیوه خوش آراسته ای برنگارند واز آن وسایل حکمت ودو اوین شهر پدید آرند .
واو زعلم فتح نمایـــنده تر وزقلم اقلیم گشاینده تر
سخن بیش از رایت میدان جنگ ، تضمین کننده ونماینده پیروزی است ونیز بیش از نیزه وشمشیر ، جهانگیر وجهانگشای

۱ سری: در اصل سرا بوده و الف به اماله یاء شده. این سری و آن سری : دنیا و آخرت است. ۲-۳ یعنی قلم بر لوح در اولین جنبش نخستین حرف وی سخن بود، پس اول شاهدی که از خلوت ازل به جلوت درآمده سخن است. ۴یعنی تا سخن به آواز دلپسندجان را آواز نکرد، جان در پیکر گل راضی به ورود نشد. ۵ یعنی برای ما شاعران سخن جان است و ما درحقیقت سخن هستیم و این جسم و پیکر عنصری که طلل و خرابه ای بیش نیست،ایوان ماست که درآن جای داریم. ۶ یعنی خطوط افکار و نامهای اندیشه را مرغ سخن بریدوار به مقصد می رساند. ۷ کهنه نو خیزتر: آسمان است که با کهنی نو ترین حوادث از آن برخاسته می شود.

گرچه سخن خود ننماید جمال پیش پرستنده مشتی خیال۴
هرچند منزلت سخن نزد ارباب وهموگمان وخیال پرستان وشاعران ناآگاه وگرفتار پرده پندار ، ناشناخته ماند .
ما که نظر بر سخن افگنـده ایم مرده اوییم بدو زنده ایم۵
درنظر ما گویندگان حقیقت شناس ، سخن پایه ومایه زندگی است سخن محبوب ومعشوق ماست شیفته وفانی در او وجاودانگی مادراین شیفتگی واشراق نهفته است از این رو برما جلوه کرد وجاودانگی ارزانیمان داشت .
سردپیان آتش ازو تافــتند۶ گرم روان آب درو یافتند
سخن چون آتشی است که کاهلان سردپی وسست گام را گرمروی وتیزرفتاری آموزد . وگرمروان طریق معرفت را عزت وشرف ارزانی دارد.
اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تراز چرخ و کهن زادتر۷
دراین ده زمین وجهان کمین مقام سخن ، از جهان هرچه دراوست برتر والاتر است . دیردیرینگی آن از فلک بیشتر – چه نخستین آفریده عقل یا سخن است – وتازگی آن از فلک بیشتر ، به اعتبار این که پس از آفرینش آدمی که مؤخر از فلک است . جهان هستی در قبضه تصرف اوست .

۱ اول اندیشه پسین شمار : ترجمه علت غائی است، یعنی علت غائی ایجاد بشر سخن است . این سخن را برجای دار و متعقد غیر آن مباش. ۲ تا جور بودن سخن: به مناسبت این است که زندگانی بشر منوط به سخن است و دانایان و حکمای دیگر آن دگرش از آن خوانده اند که سخن دلیل استوار است ودانا به حجت و دلیل حکم می کند . دادگران دادگرش خوانده اند : نسخه. ۳ یعنی گاهی با علم نوای سخن را برمی کشند و نقش پرچمش قرار می دهند وگاهی به نگارش قلمش در می آورند و کتب حکمت و شعر می سازند . گه بلوای علمش: نسخه. ۴-۵ یعنی هر چند سخن پیش خیال پرستان دور از حقیقت و معنی صورت نمی نماید ولی ما چون نظر بر سخن افگنده و مرده اوییم، به ما رخسار نموده و ما ر ازنده کرده است. مرده : در اینجا به معنی عاشق است ،چنانکه گویند: فلانی کشته و مرده بسیار دارد، یعنی عاشق بسیار دارد. ۶ سرددمان آتش او تافتند : نسخه . ۷ تازه و از چرخ کهن زادتر : نسخه. ۸ یعنی سخن رنگ و نشانه های معمولی را ندارد و به زبان عادی نمی توان آن را وصف کرد.۹ یعنی سخن هر جا علم برآرد،با وی حرف و خرده گیری و زبان بدگویی بسیار است. تا سخن آنجا: نسخه. ۱۰ یعنی اگر نه سخن تابنده رشته جان و ایجاد کننده وی بود، جان هرگز سر رشته سخن را نمی یافت.
رنگ ندارد زنشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست۸
با نشانهای مرسوم ومتداول نمی توان به کنه ذات وحقیقتش راه جست وبا ابزار زبان والفاظ محدود نمی توان به ساحت آن رسید .
با سخن آنجا که برآرد عـــلم حرف زیاد است و زبان نیز هم۹
راستی ودرستی در ذات سخن مندرج است لیکن الفاظ ناسخته شکسته ، دربیان جایگاه ومنزل او ناراست ونارساست .
گرنه سخن رشته جان تافتــی جان سرِاین رشته کجا یافتی؟۱۰
اگر سخن تار وپود جان را نمی سرشت ونمی شنید جان نیز هرگز نمی توانست بر بافته وتار وپود سخن آگاهی یابد وبه تعبیر (وحید) سررشته سخن را دریابد .
ملک طبیعت به سخن خورده اند مهر شریعت به سخن کرده اند۱
شاعران وگویندگان بزرگ به موهبت سخنوری برقلمرو وقریحه خویش حکم رانده اند که الشعراء اُمراُ الکلام وبه تعبیری بدین وسیله است که گویندگان بر مُلک طبیعت فرمانروایی یافته اند .
کان سخن ما وزر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت۲
یعنی کان زرپاک خود وسخن ما را بیش صراف سخن برد که آیا کدام بهتر است صراف سخن را به زر ترجیح داد هر دو بصراف سخا
کز سخن تــازه و زر کهــن گوی چه به ؟ گفت: سُخن به سُخن۳
کان زر پاک (کان از رهگذر تشخیص – یعنی صاحب ومالک معدن) سخن ما وزر پاک خویش را به صراف سخن ، دُر سخن بکر را به زر کهنه تمام عیار ترجیح نهاد وبراین داوری تاکید کرد .
پیک سخن ره به سر خویــش برد۴ کس نبرد آنچه سخن پیش برد
پیک سخن – قلم وزبان این راه خطیر را قدم سر پیمودند وگوی سبقت از همگان ربودند .
سیم سخن زن که درم خاک اوست زرچه سگ است؟آهوی فتراک اوست۵
تنها بر سیم سخن سکه زدن رواست ودرم را آن اعتبار وکفایت نیست ودر پیشگاه سخن ناچیز وبی ارج نماید وبه منزله آهوی شکار شده ترک بند او (سخن) است .
صدرنشین ترزسخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس
ارجمندتر از سخن و والاتر از آن در جهان هستی (جز ذات پروردگار) متصور نیست واین موهبت واقبال (والائی وصدر نشینی) سخن را مسلم است .
هرچه نه دل،بیخبراست از سخن شرح سخن بیشتر است از سخن
هر چند تنها دل آدمی که از ارزش های سخن آگاه است . با این همه سخن خود بهتر از هر چیز قادر است ارزش خود را آشکار کند وهر چه درباره سخن بگویم هنوز کم است.
تا سخن است،از سخن آوازه باد نام نظامی به سخن تازه باد
با این همه سخن خود بهتر از هر چیز قادر است ارزش والای خود را بنماید وآشکار کند ونام نظامی با سخنانش همیشه زنده است .

بند ۱۴ برتری سخن منظوم از منثور
چـِونـکه نسـخه سـر ســـری هست برِگوهریان گوهری۶
نکـته نـگه دار،بـبیـن چون بــود نکته که سنجیده وموزون بود؟۷
قافیه سنجان که سخن برکشـند گنج دوعالم به سخن درکشند
خاصه کلیدی که درگنج راســت زیر زبان مرد سخن سنج راست۹
آنکه ترازوی سخن سخته کــرد بختوران را به سخن بخته کرد۱۰

۱ یعنی شعرا بر ملک طبیعت به سخن پادشاهی کرده اند و بزرگان شرع نامه شریعت را به سخن مسجل و ممهور داشته اند، چه مدار شرع بر کتاب و سنت است و این هر دو سخنند.برگ طبیعت بسجن : نسخه. ۲- ۳ یعنی کان زرِ پاک خود و سخن ما را پیش صراف سخن برد که آیا کدام بهتر است؟ صراف سخن را برزر ترجیح داد . هردو بصرّاف سخا: نسخه ۴ پیک سخن: قلم است و زبان و هر دو به سر راه طی می کنند. ۵ یعنی سکه بر سیم سخن زن که درم پیش او خاک پست و زر آهوی فتراک است. ۶-۷سخن نسخته سرسری: سخن نسنجیده ومنثور،یعنی جایی که سخن نثر در پیش سخندان به قیمت گهر باشد،البته قیمت شعر سنجیده معلوم است چیست. ۸ قافیه سنج: شاعر کامل و سخن برکشیدن: سخن بلند پایه گفتن است، و بیهودگی راقافیه پیما خوانند. ۹ یعنی زبان شاعر کلید گنج سعادت دو عالم است. ۱۰ بخته : بروزن تخته ،فربه و پرورده. یعنی خداوندی که ترازوی سخن را سنجید و ساخت ،بختوران را سخن پرورش فربهی داد.

بلبل عرشــند ســخن پــروران باز چه مانند به آن دیگـران؟
زاتش فکرت چو پریشان شــــوند با ملک ازجمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریـــست سایه ای ازپرده۱ پیغمبریست
پیش و پسی بست صف کبــــریا۲ پس شعرا آمد وپیش انبیاء
این دونظر محرم یک دوســـتند این دوچو مغز،آنهمه چون پوستند۳
هر رطبی کز سـر این خوان بـــود آن نه سخن ،پاره ای ازجان بود۴
جـان تراشــیده بـه منـقار گــل فکرتِ خاییده به دندان دل۵
چشمه حکمت که سخن دانی اســت آب شده زین دو سه یک نانی است۶
آنکه د ر این پرده نواییش هســت خوشتر ازین حجره سراییش هست۷
با سر زانوی ولایت ستــان سر ننهد بر سرهرآستان۸
چون سر زانو قـدم دل کنــد دردوجهان دست حمایل کند
آید فرقش به سلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد به هم
درخم آن حلقه که چســتش کـند جان شکند،باز درستش کند۹

  راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.