فایل ورد کامل مقاله زندگی و آثار فروغ فرخزاد؛ بررسی ادبی و اجتماعی جایگاه او در شعر معاصر ایران
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
فایل ورد کامل مقاله زندگی و آثار فروغ فرخزاد؛ بررسی ادبی و اجتماعی جایگاه او در شعر معاصر ایران دارای ۷۷ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد فایل ورد کامل مقاله زندگی و آثار فروغ فرخزاد؛ بررسی ادبی و اجتماعی جایگاه او در شعر معاصر ایران کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل مقاله زندگی و آثار فروغ فرخزاد؛ بررسی ادبی و اجتماعی جایگاه او در شعر معاصر ایران،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن فایل ورد کامل مقاله زندگی و آثار فروغ فرخزاد؛ بررسی ادبی و اجتماعی جایگاه او در شعر معاصر ایران :
فروغ فرخزاد
فروغ، زنی از تبار خورشید
فروغ فرخزاد در پانزدهم دی ماه ۱۳۱۳ به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانیاش در خانوادهای متوسط گذشت. تحصیلات ابتدایی و دوره اول دبیرستان را که به پایان رساند، در هنرستان کمالالملک به آموختن نقاشی پرداخت. خیلی زود ازدواج کرد و خیلی زود از همسرش جدا شد. از ازدواج خود پسری به نام کامیار داشت که او را از دیدار مادرش محروم کرده بودند و مادر را از دیدار وی. بعد از این دیگر فروغ تا پایان عمر کوتاه (۳۳ ساله) خود ازدواج نکرد. سیزده- چهارده ساله بود که شعر گفتن آغاز کرد. غزل میگفت. خودش در مصاحبهای گفته است:
«وقتی سیزده یا چهارده ساله بود، خیلی غزل میساختم و هیچ وقت آنها را چاپ نکردم. وقتی غزل را نگاه میکنم، با وجود این که از حالات کلی آن خوشم میآید، به خودم میگویم: خوب خانم، کمپلکس غزلسرایی آخر تو را هم گرفت.»
در سال ۱۳۳۴، هفده ساله بود که نخستین اشعار خویش را به نام اسیر چاپ کرد. این کتاب سه سال بعد، دوباره چاپ شد. بیست و سه ساله بود (۱۳۳۶) که دومین مجموعه اشعارش با نام دیوار چاپ شد. این دو مجموعه، خشم عدهای را برانگیخت، زیرا در اشعار این دو مجموعه، فروغ، بیپردهپوشی، احساسات زنانه خود را بیان میکند:
آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنههای بیهده من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
و در جایی دیگر میگوید:
شاید این را شنیدهای که زنان
در دل آری و «نه» بر لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
او در شهریور ۱۳۳۶، سومین مجموعه اشعارش را به نام عصیان منتشر کرد. عصیان در حقیقت کتاب سرگستگی اوست و کتابی است که میتواند مقدمات یک جهش را داشته باشد.
فروغ در ۱۳۳۷، در بیست و سه سالگی، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایگاهی یافت.
در سال ۱۳۳۸، برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد، تا در امور تشکیلاتی تهیه فیلم بررسی و مطالعه کند. وقتی از سفر بازگشت، نخستین کوششهای خود را برای فیلمبرداری آغاز کرد. در سال ۱۳۳۹، مؤسسه فیلم ملی کانادا از گلستان فیلم خواست که درباره مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد. فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه آن همکاری داشت.
در سال ۱۳۴۰، قسمت سوم فیلم آب و گرما را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم، گرمای گیجکننده محیط انسانی صنعتی آبادان تصویر شده است. و در همین سالها، چند فیلم دیگر تهیه کرد تا بالاخره، در پاییز سال ۱۳۴۱، همراه سه تن دیگر به تبریز رفت. دوازده روز در آنجا ماند و فیلم خانه سیاه است را از زندگی جذامیها ساخت. برای ساختن این فیلم، از هیچ کوششی دریغ نکرد. خودش در مصاحبهای گفته است:
«خوشحالم که توانستم اعتماد جذامیها را جلب کنم. با آنها خوب رفتار نکرده بودند. هرکس به دیدارشان رفته بود، فقط عیبشان را نگاه کرده بود. اما من به خدا مینشستم سر سفرهشان، دست به زخمهایشان میزدم، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آن را خورده بود،این طوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند. وقتی از آنها خداحافظی میکردم، مرا دعا میکردند. حالا هم که یک سال از آن روزها میگذرد، عدهای از آنها هنوز برای من نامه مینویسند و از من میخواهند که عریضهشان را به وزیر بهداری به هم … مرا حامی خودشان میدانند…»
در پائیز ۱۳۴۲، به تئاتر روی میآورد و در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده، اثر پیراندللو، نویسنده مشهور ایتالیایی، بازی کرد. و در زمستان ۱۳۴۳، خانه سیاه است از فستیوال اوبرهاوزن جایزه بهترین فیلم مستند را به دست آورد.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را در اولین سفرش به این دو کشور (۱۳۳۶) فرا گرفته بود و میتوانست به این دو زبان صحبت کند. زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد، اما زبان انگلیسی را در چهار سال اخیر فراگرفته بود و حتی میتوانست ترجمه کند. او نمایشنامه ژان مقدس اثر برناردشاو و سیاحت نامه هنری میلر را به فارسی ترجمه کرده بود. ترجمه ژان مقدس که شرح زندگی ژاندارک است، به این منظور ترجمه شده بود که سال بعد به روی صحنه برود.
بعد از سالهای اول که مجموعه اسیر، دیوار و عصیان را منتشر کرد، با ابراهیم گلستان آشنا شد. صادق چوبک معتقد بود که نفوذ و دانش گلستان، در تکوین شخصیت هنری فروغ تأثیری به سزا داشت. در این دوره است که فروغ با شاعران غرب آشنا میشود. او با دوستانی دیگر نیز آشنا میشود که برای او شعرهای پردهور را که به صورت ترانه خوانده شده بود و همینطور، اشعار الوار و دیگران را میخواندند و از آنجا که فروغ، زنی حساس و با استعداد بود، از هر شاعری بهرهای میگرفت. پلالوار شاعر نوگرای فرانسوی پیرو مکتب دادائیسم بود و سپس به سور رئالیسم روی آورد. بعید نیست که فروغ در شعرهای سور رئالیستی خود تحت تأثیر این شاعر بوده باشد.
البته، خود فروغ در مصاحبهای میگوید: «من برای خودم فکر دارم، از دیگران متأثر نمیشوم و تلاش میکنم که صاحب یک فکر مستقل باشم. شاعرهای فرنگی روی من اثر زیادی نگذاشتهاند.» سپس ادامه میدهد که شعرای متفکری چون الیوت، سن ژانپرس و نیما فقط به او راه را نشان دادهاند و معتقد است که بعد از خواندن آثار آنها بوده که دانسته است، چیزی به نام شعر متفکرانه وجود دارد.
سن ژان پرس شاعر و دیپلماتی فرانسوی است. اشعار زیادی از او به جای مانده است که اغلب دارای آهنگی حماسیاند. او در اشعار اولیهاش تحت شعر سمبلیکی بوده است، اما بعدها به اشعار حماسی توجه پیدا کرد. درونمایه اغلب اشعار او درباره جستجوی بشر برای شناخت وجود خودش و جهان است. او در اشعارش اشیاء طبیعی را مانند یک گیاهشناس، جانورشناس و یا زمینشناس کاملاً توصیف میکند. اشعار سن ژانپرس را یدالله رؤیایی در «دریایی»های خود به صورت ترجمه مانندی آورده است که فروغ بیشتر از این طریق تحت تأثیر اوست.
تی.اس.الیوت. شاعر بزرگ امریکایی- انگلیسی در انگلیس به دنیا آمد. در ۱۹۰۶ به هاروارد رفت و در آن جا تحت تأثیر کسانی قرار گرفت که مخالف رمانتیسم بودند. بعدها، در فرانسه و آلمان ادبیات و فلسفه را فرا گرفت و زمانی که به لندن بازگشت، مطالبی درباره نظر فلسفی و ادبی خودش نوشت. او ابتدا به ایماژیستها، به دلیل استفاده از تصویرهای واقعی در اشعارشان، توجه پیدا کرد و بعد، سمبلیستهای فرانسوی توجهش را جلب کردند. از خصوصیات او توجه به طنز Irony بود که بعدها در تمام اشعار مهمش به چشم میخورد. از دیگر خصوصیات او توجه به اسطوره است.
الیوت در اشعارش از بین رفتن تمدن را در دنیای مدرن غربی نشان میدهد. همچنین، در اغلب اشعارش نوعی جستجو برای رسیدن به آرامش معنوی حس میشود. او این آرامش معنوی را با اشاره به کتاب مقدس و ادبیات عرفانی و گاه به دانته نشان میدهد. به طور کلی، الیوت شاعری واقعگر است که حقایق قرن بیست را در اشعارش تشریح میکند.
فرخزاد با انتشار «آیههای زمینی» در مجموعه تولید دیگر نشان داد که همانند الیوت به جهان ایده «اپوکالیپسی» دارد. یعنی دیدی که زنهار دهنده است و فرجام بدی را برای جهان میبیند و ضمن این که یک جامعه را نشان میدهد، جهان را هم تصویر میکند. یعنی جهان پس از انفجار بمب اتم را تصویر میکند. فرخزاد به این ترتیب یک دید جهانی پیدا میکند. کمکم به طرف نوعی عرفان از طریق عشق توجه میکند و نمونه آن در مثنویها و شعرهای عاشقانه او به چشم میخورد. او خود در این باره چنین میگوید:
«شاعر بودن، یعنی انسان بودن، بعضیها را میشناسیم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی، فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند. بعد، تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرفهای این آدمها را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم. من فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید … به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد.»
تأثیر نیما را میتوان از خلال گفتههای خود او دریافت:
«نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرف هستم. نه یک مشت احساسات سطحی و هدفهای مبتذل روزانه. عاملی که مسائلی را حل و تفسیر میکرد، دید و حسی برتر از حالات معمولی و نیازهای کوچک. سادگی او مرا شگفت زده میکرد، به خصوص وقتی که در پشت این سادگی، ناگهان با تمام پیچیدگیها و پرسشهای تاریک زندگی برخورد میکردم. مثل ستاره که آدم را متوجه آسمان میکند. در سادگی خودم را کشف کردم.»
در حقیقت باید فروغ را شاعری واقعگرا دانست. چنان که گفته خودش نیز این حرف را ثابت میکند.
«شعر از زندگی به وجود میآید. هر چیز زیبا و هر چیزی که میتواند رشد کند، نتیجه زندگی است. نباید فرار کرد و نف کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشتترین و دردناکترین لحظههایش را. البته، نه مثل بچهای بهتزده، بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی. تمامی زندگی برای هر هنرمندی باید باشد. در غیر این صورت از چه پر خواهد شد؟ … من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلوم بگذارم و معطرترینشان را انتخاب کنم. برای توصیف بو، این حقهبازی است. حقهای که اول به خودش میزند، بعد به دیگران.»
فروغ نه تنها به مطالعه آثار شعرای غربی علاقهمند بود، بلکه به مطالعه تورات، قرآن نیز میپرداخت. نتیجه این مطالعات مذهبی را در شعرهای مجموعه عصیان و همچنین در اشعاری نظیر «آیههای زمینی» در مجموعه تولدی دیگر میتوان مشاهده کرد. به طور کلی، فروغ در سه کتاب اول، اسیر، دیوار و عصیان، بیشتر هوسهای زنانه را به نظم میکشید، اما با تولدی دیگر، فروغ به عنوان شاعری صاحب سبک متولد میشود. او خود درباره مجموعههای نخستیناش چنین میگوید:
«… به هر حال، یک وقتی شعر میگفتم. همینطور غریزی در من میجوشید. روزی دو سه تاتوی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی، خلاصه همینطوری میگفتم. چون همینطور دیوان بود که پشت دیوان میخواندم و پر میشدم و چون پر میشدم و به هر حال استعداد کمی هم داشتم، ناچار باید یک جوری پس میدادم. نمیدانم اینها شعر بود یا نه. فقط میدانم که خیلی «من» آن روزها بودند. صمیمانه بودند و میدانم که خیلی آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خودم را و دنیای فکر خودم را پیدا نکرده بودم.»
فروغ در تولدی دیگر، برخلاف سه کتاب قبلی، کمتر احساساتی میشود و اغلب خود و اشیاء و اشخاص محیطش را حس میکند. مخاطب شعری فروغ مثل نیما و شاملو نخست شاعر است. پس از شاعر، آنهایی که ذهنی شاعرانه دارند.
در این اشعار، فروغ هرگز مقدمهچینی نمیکند و به ندرت نتیجه میگیرد. او شعرش را از وسط شروع میکند و گویی در وسطهای همان حالت نیز آن را تمام میکند. تصویرهای او به طرزی ابلهانه مبالغهآمیز نیستند، بلکه تصاویر او اگر چه تجربیات عاطفیاند، اما میتوانند به صورت تجربیات عمومی درآیند و یا تجربیاتیاند با خصوصیات عمومی که موقتاً به او تعلق گرفتهاند.
شعر فروغ در تولدی دیگر تجربی است و خصوصی. به این معنی که فردی تجربیات و تأثرات خود را از زندگی و محیط طبیعت در دامن تصاویر شعری میریزد. این تصاویر در هم میآمیزند و بینش عمومی او را به طرزی جامع نسبت به زندگی و اجتماع و سرنوشت و عشق نشان میدهند. فرخزاد در شعرش شیء یا حالتی بسیار زیبا را پهلوی شیء یا حالتی مبتذل میگذارد و یا دو شیء کاملاً متضاد از نظر مفهوم را به هم میچسباند. همان کاری که پیشتر الیوت کرده است و نتیجه عاطفی فلسفی و یا روحی عمیقی میگیرد.
میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
عروسک کوکی
خود فروغ نیز معتقد بود که شعرهای واقعی او همین اشعار تولدی دیگر است. او میگفت، من همیشه به آخرین شعرم، بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا میکنم. دوره این اعتقاد هم خیلی کوتاه است. او میگوید، من ماههاست که از تولدی دیگر جدا شدهام و فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر، میشود شروع کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرم
پری کوچک غمگینی
و سحرگاه از یک بوسه به دینا خواهد آمد.
صدرالدین الهی میگوید، فروغ در این مجموعه، معجونی است از فروغ گذشته، فروغی که دلش میخواست باشد و عصارههای نقاشیهای «سهراب سپهری» و فیلمهای ابراهیم گلستان و ترجمههای ذهنی شعرهایی که یا خودش میخواند یا برایش میخواندند و ترجمه میکردند، مثل شعرهای سن ژان پرس، الیوت و اودپیرتی و تا حدی که میتوانست بفهمد، میشو.
بعد از تولدی دیگر به مجموعه دیگری از اشعار فروغ برمیخوریم با نام ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد… این مجموعه نیز چون اشعار تولدی دیگر بیان کننده دردهای اجتماعی است. در «دلم برای باغچه میسوزد»، فروغ تصویری میآفریند تلخ و طنزآمیز که اشارتی است آگاهانه بر واقعیتهای زمانهاش و پاسخی است روشن به این که چه گونه شعر امروز میتواند، انعکاس مسائل اجتماعی با برداشتی شاعرانه باشد.
در این شعر «خانه» تمثیلی است از جامعه، و باغچه هستی این سرزمین و سرنوشتش، افراد خانواده مظهر قشرهای متوسط شهریاند که گویا امیدی به آنها نیست.
فروغ علاوه بر شاعری، گاه در مصاحبهها به نقد شعر میپرداخت. او درباره وزن، قالب و به طور کلی عناصر شعری سخن میگفت. او درباره زبان میگفت که در شعر خود، بیش از هر چیز به «زبان» اهمیت میدهد. او همچنین معتقد بود که در زبان فارسی کمبود کلمات به چشم میخورد، زیرا شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد.
کلماتی که مرتب طی قرنها در شعر دنبال میشوند. این کلمات مفهوم خود را از دست ندادهاند، ولی در گوش ما دیگر مفهومشان اثر واقعی خود را ندارند. در ثانی کلمهای که سنت شعری به دنبال دارد، با حس شعری امروز ما جور درنمیآید. به جهت این که زندگی ما، مسائل ما و به طور کلی دنیای اطراف ما با گذشته تفاوت کرده است و ما برای بیان حسها، ناچار نیازمند کلماتی تازهایم. کلماتی که چون در شعر به کار نرفتهاند، وارد کردنشان به شعر نیز بسیار مشکل است. او میگوید: «من سعی میکنم این کلمات را وارد شعر کنم و فکر کنم که این کار درستی است، زیرا شعر امروز اگر قرار باشد شعر جاندار و زندهای باشد، باید از این کلمات استفاده کند و آنها را در خودش به کار گیرد.»
فروغ در مورد وزن میگوید، من زیاد با وزنهایی که تا به حال در شعر فارسی معمول بوده و به کار رفته است، موافق نیستم. زیرا هیچ نوع هماهنگی بین این وزنها با حس خودم که یک آدم امروزیام، نمیبینم. این وزنها دارای ریتمهای خیلی ملایماند. حتی وزنهایی که در شعرهای رزمی به کار رفتهاند. در همه اینها ریتمی است که با حسهای امروزی جور درنمیآید. من فکر میکنم اگر ما بتوانیم حس خودمان را روی کاغذ ترسیم کنیم، یک خط زیکزاکی میشود. این حسها را هرگز نمیتوان با ریتمهای ملایم سرود. باید در راه پیدا کردن وزنهای تازه، به خاطر بیان حسهای تازه، کوشش شود.
این گفته فروغ، گفته نیما درباره وزن را تداعی میکند. میدانیم که دانش نیما در ادبیات فرانسه سبب شد که به فکر تغییر و تحولی در شعر سنتی ایران بیفتد. او درباره وزن میگوید. وزن یکی از ابزارهای کار شاعر است. وسیلهای برای هماهنگ ساختن همه مصالحی که به کار رفته است و با درونیهای او باید سازش داشته باشد. این ساختمان، یک ساختمان وزن موزیکی نیست، ماهیت این وزن با طبیعت کلام مربوط است که با حال گوینده عوض میشود.
فروغ درباره قالب و مضمون شعر نیاز سخنانی ایراد میکند. او میگوید، این مضمون است که قالب را به وجود میآورد. یعنی، مضمون به خاطر قالب به وجود نمیآید، بلکه این قالب است که به خاطر مضمون ساخته میشود. او میگوید که شعر عبارت است از یک حرف یا حس،البته نه حسی سطحی، بلکه حسی تجربه شده و عمیق و یک آدمی که اسم خودش را شاعر میگذارد، میخواهد این حس را به ترتیبی ارائه کند و اگر آدم حرف یا پیامی نداشته باشد، بهتر است دهانش را ببندد و هرگز دنبال شعر و شاعری نرود.
همانطور که میبینیم، فروغ عقیده دارد که شعر باید دارای هدف باشد و برای زندگی و اجتماع سروده شود. فرخزاد چنان که خودش نیز میگوید، از نیما بسیار متأثر بوده است، مخصوصاً از جهت زبان و فرمهای شعریاش. او در مورد تغییراتی که در شعرش وارد شده است، میگوید، من به دنیای اطرافم و همه چیزهایی که اطرافم بود، دقیق نگریستم و آن را کشف کردم و وقتی خواستم آنها را به شعر بگویم، احتیاج به کلمه جدید را حس کردم. کلمههایی که مربوط به همان دنیا میشد. برای همین بود که کلمات جدید را وارد کردم و در نتیجه ورود این کلمات احتیاج به تغییر در وزنها پیدا کردم. اگر این احتیاج طبیعتاً پیش نمیآمد، تأثیر نیما نمیتوانست کاری بکند. فروغ میگوید: «او راهنمای من بود،اما من سازنده خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم. من اول باید کشف میکردم که چه طور شد که نیما به آن زبان و فرم رسید. اگر کشف نمیکردنم که فایده نداشت. آن وقت یک مقلد بیوجدانی میشدم. باید آن راه را طی میکردم.»
فروغ میگوید، جمله را به سادهترین شکلی که ممکن است بر روی کاغذ میآورم و وزن چون نخی از میان این کلمات در میشود و آنها را حفظ میکند. او وزن را به طبیعت کلام نزدیکتر کرده است و نوعی وزن ایجاد کرده است که از عروض فارسی فقط اساس کار را میگیرد و بعد، بلافاصله متوجه روح متغیر و رنگین و آزاد و سیال زبان میشود. او خود میگوید: «اگر کلمه انفجار در وزن نمیگنجد و مثلاً ایجاد سکته میکند، بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ، با گرههای دیگر میشود اصل «گره» را هم وارد وزن شعری کرد و از مجموع گرهها یک جور هم شکلی و هم آهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده است؟ به نظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن «مفاهیم» به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است.»
فروغ به قافیه نیز معتقد نبود و روی هم رفته عقیده فروغ درباره وزن و قافیه، انسان را به یاد خرفهای نیما میاندازد، نیما میگوید: «شعر وزن و قافیه نیست. بلکه وزن و قافیه هم از ابزار کار یک نفر شاعر است.»
فرخزاد در مورد شعر دیگران نیز انتقادهایی دارد. او در نامهای به احمدرضا احمدی درباره وزن مینویسد که وزنها را فراموش نکن. اومیگوید، اگر تو به برگهای درختها هم نگاه کنی، میبینی که با ریتم مشخصی در باد میلرزند. بال پرنده نیز همینطور حرکت میکند. جریان آب نیز چنین است. همه اجزاء در طبیعت با هماهنگی و فرم حساب شدهای کنار هم قرار گرفتهاند و در تمام آنها این نظم وجود دارد. هر چیزی که به وجود میآید و زندگی میکند تابع یک سلسله فرمها و حسابهای مشخصی است. شعر نیز چنین است.
فرخزاد همچنین در مصاحبههایش درباره دیگر شاعران نیز نظرهای کلی داده است، اما نقد او از آخر شاهنامه، یکی از مجموعههای اخوان ثالث، نقدی است جامع که از خلال آن میتوان دریافت که فرخزاد به نقد غربی نیز توجهی داشته است. این نقد سبب میشود که همه شعر اخوان را بهتر بشناسند. او در مورد این مجموعه مینویسد: «انتشار این همه مجموعه آن چنان آرام و بیسر و صدا بود که توجه هیچ یک از منتقدین را جلب نکرد و جز یکی دو مورد، هیچ یک از مجلات ماهانه و غیرماهانه ادبی کوچکترین عکسالعملی از خود نشان نداند.»
او مینویسد، آخر شاهنامه نام کنایه آلودی است. کنایهای بر آن چه که گذشت، بر حماسهای که به آخر رسید و مردی که بر جنازه آرزوهایش تنها ماند. در این کتاب، یک انسان ساده، که از قلب توده مردم برخاسته و در قلب توده مردم زندگی کرده است، حسرت و تأسف های پنهانی آنها را با صدایی بلند تکرار میکند. او ادامه میدهد، این کتاب در واقع سرگذشت سرگردانیهای فردی است که روزگاری پر از غرور و اعتماد بود، اما امروز دیگر جز در میخانهها ناامیدیهایش را تسکین نمیدهد. او سپس میگوید، در این کتاب گرایش اخوان بیشتر به سوی مسائل اجتماعی است. افسوسی پرشکوه از زوال یک زیبایی شریف و مظلوم و یک حقیقت تهمتخورده و لگدمال شده. سپس، فروغ متوجه تصویرها میشود و مینویسد اخوان با تصاویری بدیع به توصیف طبیعت میپردازد. او اندوه غروب را از دریچهای تازهای مینگرد و شعر «بازگشت زاغان» در زیبایی و شکوه اندوهگینش گرایشی به قصائد متقدمین دارد.
بعد به نقدی نسبتاً فرمالیستی میپردازد و میگوید، کلمات زندگی امروز و قتی در شعر اخوان، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته مینشیند، ناگهان تغییر ماهیت میدهد و در یک دستی شعر اختلافها فراموش میشود. او از این نظر انسان را به یاد سعدی میاندازد. فروغ همچنین میگوید، نکتهای که بیش از هر چیز در شعر اخوان قابل بحث است، زبان او است که به پاکی و اصالت کلمات توجه خاصی دارد و مفهوم واقعی کلمات را حس میکند. زبان او با شعرش هماهنگی کامل دارد. همانطور که میبینیم، تقریباً برای اولین بار است که کسی نقدی چنین دقیق از اثر شاعری دیگر در ادبیات ما ارائه میدهد. افسوس که فروغ را خیلی زود از دست دادهایم. شاید اگر او زنده بود، امروز شاهد و ناظر شاهد و ناظر شاهکارهای دیگری از او در شعر نو ایران بودیم که ارزش معرفی به جهان را داشت.
دریغ و درد
گفت و گو با مهدی اخوان ثالث درباره فروغ فرخزاد
کیخسرو بهروزی
کیخسرو بهروزی: استاد مهدی اخوان ثالث، شاعر والای ما، مدتی با فروغ فرخزاد همکاری داشتهاند. در این مورد با ایشان گفتگویی دارم.
استاد خواهش میکنم بفرمائید شما فروغ را، شخص فروغ را، جدا از شعرش، چهگونه دیدید؟
مهدی اخوان ثالث: بله بسیار خوب. به نظرم مقصود شما از این سؤال این باشد که، درباره خود فروغ و نه شعرش صحبت کنیم. من چون مدتی از اواخر عمر فروغ را با همدیگر، در یک مؤسسه فیلمبرداری کار میکردیم و تماسهای مرتبی داشتیم، میتوان چند کلمهای در این زمینه برایتان صحبت کنم. ولی این که شما خودتان مسأله را مطرح کردید جدا از شعرش، واقعاً نمیشود. چون که اگر صمیمیت باشد در شعر خودش، که فرغو بود و بینهایت بود، یعنی به نهایت صمیمیت، نمیتواند زندگیاش جدا از شعرش باشد. خیلیها هستند که میتوانند، و اینها هستند که شعرشان کمتر صمیمی است. این یک چیزی است که قابل ادراک و احساس است و فروغ واقعاً، لااقل در آن زمان که من با او آشنا شدم، این طوری بود، که نمونهای از شعر خودش بود.
ک.ب.: قبل از این که با فروغ در مؤسسه فیلمبرداری کار کنید، با او آشنایی و دوستی داشتید؟
م.ا.ث: آشنایی ما خب، غیر از شناساییهای دورادور، که خب من هم شعرهایی منتشر میکردم و اینها، و همدیگر را هم ندیده بودیم، یا احیاناً توی بعضی مجالس احیاناً ممکنه، مثلاً شب شعری، شبنشینی، جایی، برخوردی، سلام علیکی، اینها. گذشته از اینها. چیزی از او به خاطر ندارم. آنچه بیشتر در ذهنم هست، آن مدتی است که گفتم در سازمان فیلم گلستان، سازمان فیلم ابراهیم گلستان، با همدیگر کار میکردیم. من از اوایل تأسیس این سازمان، در آن جا کار میکردم، خب گلستان دوست من بود، دعوت کرد. من بیکار بودم، در فرهنگ کاری داشتم، و خب به دلایلی دیگر وقت نداشتم آن کار را، (بکنم) دعوت کرد از من که بیایم با او کار کنم. یکی دو سال که گذشت، یک سال و نیم که گذشت، فروغ را هم، ها، وقتی بود که گلستان رفته بود به همان محل به حساب، محال فیلمبرداریاش اینها، جایی که در دروس
درست کرده بودند. از آن جا یکی از روزها، گلستان گاهی مرا میرساند به شهر و اینها، با همدیگر میآمدیم، گفت که، نه، خدایا، این هنوز پیش از این که برویم به آن محل ساختمان سازمان فیلم گلستان بود. هنوز تو شهر بودیم. ته خیابان ویلا آنجا، اجاره کرده بودیم، اواخر آن دوره بودیم. و آنجا، یکی از روزها گفت که، راستی، فروغ فرخزاد را هم بعضی از دوستانم آوردن معرفی کردهاند. و مثل این که میخواهد بیاید اینجا کار کند. نه این که مشورت کند، ولی مشورت گونهای بر سبیل صحبتی که
پیش آمد، با من مطرح کرد، که نظر تو چیست؟ گفتم، خب، خیلی خوب است. گفت: آخر از آن کسانی که توصیهاش را کردهاند، خیلی راضی نیستم و اینها. گفتم: خب، این ربطی به او ندارد. و البته اینها مطالبی است که شاید خود گلستان هم خیلی خوش نداشته باشد، ولی من، خب، چون این را برای آرشیو میخواهید، برایتان مطرح میکنم. و گفت: که، اینجوری، اینها، من گفتم که، خب، به هر حال. گفت: آخر، (او را) میشناسی؟ با او (آشنایی)؟ البته، فروغ تازه کتاب عصیاناش را منتشر کرده بود، و فروغی که ما بعدها شناختیم و گل کرد، این، آن فروغ نبود. گفت: آخر، همچنین، منمن میکرد و اینها. گفتم: به هر حال، این نمونه این است که حتی دوستانی که تو اسم بردی، معاشرتش با آنها دلیل آن است که از آن دنیا و از آن عوالم قبلی جدا شده و انسانی است که آمده، و من معتقدم که خیلی هم خوب است که اصلاً، یک
مجال تازه به او بدهی. شعرهای اخیرش نشان میدهد که میخواهد از آن دنیای گذشتهاش ببرد و قطع کند. و واقعاً همینطور هم بود. و خلاصه این گذشت و اینها. بعد دیگر فروغ آمد و مشغول کار شد و اینها، دیگر کمکم میدیدیم که با گلستان یک رابطه دوستانه و در واقع یک رابطه نزدیک عاشقانهای هم پیدا کرده بودند و به نظر من این عشق در زندگی (فروغ کار ساز بود)، اصلاً خود معاشرت با گلستان (تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد.) گلستان اولین کاری که کرد در مورد فروغ، این بود که تمام معاشرتهای قبلیاش را (قطع کرد). همانطور که گفتم، خودش هم تقریباً آمادگی این حالت را داشت. معاشرتهای قبلیاش رابا زندگی گذشتهاش به کلی قطع کرد.
حتی خانهاش را جدا کرد. از حدودی که آن شبنشینیها، آن گردشهایی که واقعاً آدم ول میگردد و یک استعداد در اوقات بیهودگی هرز میشود، او جدایش کرد. و خودش هم آمادگی این جدایی را داشت. در واقع، این یک اتفاقی بود که خیلی به سود ادبیات ما تمام شد. به سود فروغ تمام شد. به سود اصلاً آن چه واقع شده و ما ازش حرف میزنیم، تمام شد. و مخصوصاً به سود شعر ما. چون در واقع، مثل این که جرقهای در زندگی فروغ زده شد. زندگی او با گلستان و محیط تازهای که پیدا کرد، برای فروغ جرقهای بود. و بعد با گلستان پیش آمد، در کار فیلم، کارهایی کرد، و خلاصه این محیطی بود که در واقع برای فروغ ناشناس بود و خیلی خوب شکفت. و من
معتقدم یک جرقهای نظیر (مولانا)، البته بهنا به تشبیه، به قول مثل، تشبیه خوردن به بزرگان میشود گفت: یا هر چیز، مثل آن جرقهای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش. البته نه عارفانه، خیلی فلان. این دیدار و برخورد، موجب شد که فروغ هم شکفتگی پیدا کرد. یک فروغ دیگر شد. در واقع مثل این که به قول حبیبم سروش، بند از زبانش برداشتند، قفل از زبانش باز کردند. و یا میشود گفت، یک دریچه تازهای روی این زن گشوده شد و همان بود که میدیدیم. روز به روز شعرش کمال خاص و تحول عجیبی پیدا میکند، که بعدها رسید به آن مرحلهای که ما در کتاب تولید دیگرش دیدیم. بله، خلاصه، تماسهایی با فروغ داشتیم. در این مدت هم گهگاه میدیدمش. کار من متصدی دوبله فیلمهای مستند بود، که هفتاد هشتاد تا میآمد، مینشستیم کار میکردیم و اینها، بعد از مدتی بیکار بودیم، باز یک وقت میدیدی که مرتب کار داریم و دیگر شب و روز و وقت و اینها نمیشناسیم. اما یک وقت میدیدی باز بیست روز، یک ماه بیکار بودیم. این است که تماسهای ما بریده بریده بود، ولی به هر حال به نسبت سابق، من زیاد میدیدمش.
ک.ب.: شما از رفتار و کردار ظاهری فروغ، حالت درونی او را چه گونه میدیدید؟
م.ا.ث: یک حالت چه جوری بگویم. یک حالت پا روی زمین نگذاشته، یک حالت مثل فراری داشت، یک حالت که هی میخواست به زندگی برگردد، یعنی به زمین، انگار مثل این که فنری زیر پایش هست، یا یک بالی دارد. یا یک سبکی دارد. یک حالتی دارد که پروازش میدهد. یک حالت بیوزنی دارد که از زمین جدایش میکند. این انقطاعها را داشت. اصلاً روحیهاش یک روحیه منقطع و گسستهای بود که نمیشد هیچ نوع تعبیر دیگر برایش پیدا کرد. گاه بود که میدیدی دو رزو است رفته توی اتاق نشسته است. اصلاً در را بسته، نه گلستان، نه هیچکس (را نمیبیند)، کارش مثلاً هم، ممکن بود مانده باشد، و گاه هم میدیدی نه، شنگ وشاد و اینها (بود). خب، یک دلیلش هم میدانم، آن هم سدی بود که در راه این محبتی که به وجود آمده بود، وجود داشت. و این خب، سد اجتماعی بود، و به حق هم بود یا به ناحق، من نمیدانم. به هر حال
این مسائلی است که در زندگی ما و اجتماع ما هنوزهم هست. و همه طرفین حق داشتند، هم فروغ، هم گلستان، هم دیگری و آن دیگری، اینها همه حق داشتند. هر کدام در نوع خودشان حق داشتند. من قصدم این نیست که از یک چیزی دفاع کنم، یا به یک چیزی حمله کنم. ولی به هر حال این طوری بود. و شاید یکی از دلایلی که این حالت انقطاعی را داشت،قضیه بچهاش بود، که شاید او را دوست میداشت و نمیتوانست او را ببیند و به او دسترسی نداشت. و بعد از این که این فیلم این خانه سیاه است را، خانه تاریک است، یا سیاه است را ساخت، فیلم جذام خانه را، آنجا یک بچهای شبیه بچه خودش، توی آن بچههای سالم جدامیها پیدا کرده بود، آورده بود، این یک خورده، یک کم به او تسکین داده بود، ولی نه، دیگر آن فروغ نبود. به هر حال، حالتی بود که نمیشد گفت که آدم این دنیاست. و همین طور هم شد، در یک لحظهای، این آدم در حال انفجار بود. و من معتقدم این تصادف یک حالت لحظه انفجار بود که او را تمام کرد، یعنی فرستاد به ابدیت.
……………… طرح ناتمام
فریدون رهنما
نخسیتن اندیشهای که پس از مرگش به سرم آمد، آن بود که طرحهایش ناتمام خواهد ماند. به ویژه طرح فیلمی بر پایه زندگی خودش، و این شاید از همه مهمتر باشد. صمیمیت و راستکاری رو به فزونی داشت. و نیز گونهای پافشاری که به چشم من از گرانبهاترین صفتهاست. و گویی به راستی، همین است راز یک سراینده، یک کشتورز امید، یک دیوانه جنبش، که همه را بشنود و باز راه خویش بسپارد. همواره راه بسپارد.
در یکی از پسین شعرهایش گفته است: «چرا توقف کنم؟» و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش، توقف نکردن بود.
او پیوسته به راه بود. گاه میدوید، بسیار میدوید، برای لذت بادی که به گونهها میخورد، و برای فرو نرفتن به زمین، رام نشدن، اهلی نشدن و به جا نماندن، برای رهایی.
او همواره رهایی را میجست. رهایی خود و دیگران. در هر زمان و در هر چیز. و این را بسیاری در نیافتند و برای آن به کوتهبینی تفسیرهای دیگر کردند.
از آن که غرض، رفتن است، طریقت است، پرواز کردن است. برای یافتن سیمرغ یا سیمرغ فرق نمیکند. در راه است، در راهی شدن است، در رهایی جستن است که سیمرغ به سیمرغ بدل تواند شد.
شعر او همیشه در جهت یک نیاز فراوان به تبادل بود و این نیاز از دلبستگیاش به همه جلوههای هستی سرچشمه میگرفت. نیاز به تبادل در سرزمین ما رشته دراز دارد. با نوشتههای بسیار دور پیوسته است. برجستگان و عارفان ما بر آن بودند که کمالجویی هر چند انفرادی باشد، بیتأثیر نخواهد بود. زندگی روزانه هر چند دیواری در برابر این کمال جویی بالا آورد، سرانجام در معراجهای رو به گسترش جویندگیها حل خواهد شد. آدمیان در پرواز یکدیگر را باز مییابند، نه در ناگریزیهایی که برمیگزییند یا به خود تحمیل میکنند.
نیاز به پرواز مسریاست، همان گونه که کمالجویی مسری است. به شگفت میآیم هر بار که به پسین گفت و گویمان میاندیشم، برایش سخت بود بپذیرد زندگی همچون شعر تواند بود، تفاوت فقط در آن خواهد بود که شعر با واحد واژه گفته میشود و زندگی با واحد زمان.
بیم داشت که این تعبیر کمی خیالبافانه باشد، اما من در نظر خود همواره پافشاری میکردم، از آن زمان که آن را پایه هر گونه داوری در شعر و هنر میدانم. اگر چه او هیچ توجه نداشت که با نظریهای مخالفت میکند که خود به کار برده بود و همواره به کار میبرد، . سرانجام او را به مرگ فرستاد. همه میدانند که در ماشینی که به ماشین او خورد، خردسالان بودند و گمان میرود که انگیزه این تصادف بیم از خطر برای خردسالان بوده است. اکنون آنچه از بار غیبت او خواهد کاست، سرایت هستیجویی اوست، سرایت شعر اوست، سرایت نیروهای باروری و رهایی است. و به گمان من، سراینده همیشه پلی است، پلی میان بود و نبود، میان باروریها.
پسین تصویری که در ذهنم مانده است، چاله گورش است. در این چاله ریشههای درخت بود، یگانه دلگرمی آن خواهد بود که کالبدش به ریشهها پیوسته است.
به ریشههای گذشته و آینده …
…………….. وزش ظلمت
یاسمین ملکنصر
سکوت که با صدای کلاغها میشکند و زمزمه دلپذیرزنی که میگوید «از تلخی روح خود سخن میرانم، هنگامی که خاموش بودم، جانم پوسیده میشد از نعرهای که تمام روز میزدم، به یادآور که زندگی من باد است و ایام بطالت را نصیب من کردهای.» هر تصویر خانه سیاه است شعری است که فروغ نمیخواند اما دوربین به جای کلامش، شاعرانهترین نماها را از مردمی نشان میدهد که به قول خودش ایام بطالت نصیبشان شده است.
نوشتن درباره این فیلم و فروغ، برای من چندان آسان نیست، چرا که خود را در جایگاهی نمیبینم که به قضاوتش بنشینم، تمامی درونم سرشار از نخستین زنی است که شجاعت زندگی کرد، عاشقانه شعر گفت و شاعرانه فیلم ساخت.
بارها و بارها نغمه سازدهنی مرد جذامی، زنی که موهایش را شانه میزند در مقابل آینه بیخیال. بچههایی که مملو از زندگی و غافل از دست و پای جذام خوردهشان توپ بازی میکنند و یکی از به یاد ماندنیترین صحنههای فیلم، مردی که کنار دیوار راه میرود و روزهای هفته را میشمرد، تماشا کردم. با حیرت نبود زنی که حضورش در سینما و دنیای شعر، بس خالی است. از زمانی که به یادم است، کتاب شعرهای فروغ را پنهانی، دور از چشم پدر، که باور داشت در دیار ما هنرمند مقامی ندارد، میخواندم. در مدرسه، عکس او را از معلم ادبیات، بعد از هفته شعری که به را ه انداختم بودم، جایزه گرفتم؛ عکسی که سالها در اسباب زندگی من ماند و سرانجام جایش را در صحنهای از فیلم «درد مشترک» پیدا کرد.
خانه سیاه است را هرگز ندیده بودم تا بعد از همین امسال که سفری به مشهد کردم و بیاختیار به جذام خانه سری زدم به نیت کمک مختصری. همان زمان تصمیم به ساخت فیلم مستندی از جدامیان مشهد گرفتم، وقتی فیلمبرداری تمام شد، برای اولینبار به دیدن فیلم فروغ از مردمانی نشستم که ما هر دو در دو زمان و دو شرایط متفاوت، بودن کنارشان را تجربه کرده بودیم، عجیب آن که زن و شوهری حاضر بودند، دختر بچه کوچکشان را به سه میلیون تومان به من بفروشند، وقتی گفتم پول ندارم، مرد گفت: مجانی ببر، بالاخره بهتر از این جا ماندن است، نگاه عاجزانه مادر، که منتظر جواب من بود، در ذهنم و در نوار ویدیو نقش بسته است.
من بیدخترک به تهران برگشتم و فروغ با حسین.
چیزی که متأسفانه هنوز بعد از سالها در هر دو فیلم به وضوع دیده میشود، تنگدستی و تنهایی این انسانها است و کلام خدایا ترا شکر میکنیم، آن هم از مردمی که میتوانستند از خداوند و یا همنوعان خود برای ترک کردنشان و به فراموشی سپردنشان گلهمند باشند.
خانه سیاه است، همچون فروغ، نه متعلق به دیروز است، نه امروز، نه فردا، زمان خاصی ندارد، اندوهی که بر دل من بعد از دیدن آن نشست و حسرتی که از نبودن فروغ در سینمای ایران دارم، همیشگی است. بیگمان در دورن هر زنی، هر زن هنرمندی فروغی نهفته است. گیرم که هنوز «تولدی دیگر» نیافته باشد، همچنان که خود این فیلم از آن نوع فیلمهایی نیست که ما اکثراً میسازیم که خوب فروش کند.
بیش از سه دهه از تولد خانه سیاه است میگذرد، در این مدت چهره دنیا بسیار تغییر کرده و خانه ما نیز آبادانتر و روشنتر شده است، اما ابر گروهی از مردم ما که آنها را از یاد بردهایم، خانه همچنان سیاه است.
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
یزد دانلود |
دانلود فایل علمی 