فایل ورد کامل تحقیق فلسفه وجود حکومت اسلامی؛ تحلیل علمی مبانی دینی، اجتماعی و کارکردهای سیاسی آن


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
فایل ورد و پاورپوینت
20870
3 بازدید
۹۹,۰۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

 فایل ورد کامل تحقیق فلسفه وجود حکومت اسلامی؛ تحلیل علمی مبانی دینی، اجتماعی و کارکردهای سیاسی آن دارای ۴۷ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد فایل ورد کامل تحقیق فلسفه وجود حکومت اسلامی؛ تحلیل علمی مبانی دینی، اجتماعی و کارکردهای سیاسی آن  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل تحقیق فلسفه وجود حکومت اسلامی؛ تحلیل علمی مبانی دینی، اجتماعی و کارکردهای سیاسی آن،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن فایل ورد کامل تحقیق فلسفه وجود حکومت اسلامی؛ تحلیل علمی مبانی دینی، اجتماعی و کارکردهای سیاسی آن :

فلسفه بودن حکومت اسلامی
درس‌ اوّل‌ : لزوم‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلام‌ و تهیّه‌ مقدّمات‌ آن‌

أعوذ بالله‌ من‌ الشّیطان‌ الرّجیم‌
بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحیم‌
و صلّی‌ الله‌ علی‌ محمّد و آله‌ الطّاهرین
‌و لعنه‌ الله‌ علی‌ أعدائهم‌ أجمعین‌
مطالبی‌ که‌ امروز خدمت‌ آقایان‌ عرض‌ می‌کنم‌ ، مطالبی‌ است‌ که‌ بسیاری‌ از آن‌ تازگی‌ ندارد و کراراً به‌ نحو پراکنده‌ و منتشر عرض‌ شده‌ و حالا بمقداری‌ که‌ خداوند توفیق‌ بدهد امروز به‌ نحو دسته‌جمعی‌ و مجموعه‌ای‌ عرض‌ می‌کنیم‌ و تتّمه‌ آنرا به‌ جلسات‌ بعد موکول‌ می‌نمائیم‌ ، تا روح‌ و سرّ این‌ مطالب‌ روشن‌ شود .
اصل‌ مطلب‌ در باره‌ ولایت‌ شرعی‌ است‌ که‌ خداوند علیّ أعلی‌ زندگی‌ ما را که‌ روی‌ زمین‌ قرار داده‌ است‌ مهمل‌ قرار نداده‌ ، بلکه‌ می‌خواهد ما را بر یک‌ اساس‌ و مَشی‌ صحیح‌ و بر یک‌ نحو خاصّی‌ حرکت‌ بدهد که‌ آن‌ صراط‌ مستقیم‌ بسوی‌ خداست‌. و طبعاً این‌ معنا بسیار دقیق‌ و لطیف‌ و عمیق‌ است‌ که‌ انسان‌ آن‌ صراط‌ مستقیم‌ را پیدا کند ؛ چون‌ صراط‌ مستقیم‌ واحد است‌ ، و أدقّ من‌ الشَّعر و أحَدُّ من‌ السَّیف‌ ، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر .
انسان‌ باید طوری‌ در دنیا زندگی‌ کند که‌ هر لحظه‌ای‌ که‌ می‌خواهد بمیرد ، با حجّت‌ بمیرد ، و با قلب‌ محکم‌ بمیرد و متزلزل‌ نباشد ؛ و آنچه‌ را که‌ خداوند عالم‌ و أرواح‌ طیّبه‌ و نفوس‌ زکیّه‌ از انسان‌ توقّع‌ دارند ، به‌ اندازه‌ قدرت‌ و سعه‌ خودش‌ انجام‌ داده‌ باشد .

دوران‌ تاریک‌ ستم‌ شاهی
من‌ بخصوصه‌ از زمان‌ کوچکی‌ در همین‌ همّ و غمّ بودم‌ ؛ حتّی‌ یادم‌ می‌آید وقتی‌ کوچک‌ بودم‌ بخصوص‌ آن‌ سالهائی‌ که‌ سنّم‌ بین‌ شش‌ سال‌ و هفت‌ سال‌ بود ، مرحوم‌ پدر ما رحمه‌ الله‌ علیه‌ در طهران‌ مجالسی‌ داشتند و در مسجدی‌ إقامه‌ نماز می‌کردند ،تااینکه‌ کم‌کم‌ قضیّه‌ کشف‌ حجاب‌ پیش‌ آمد و مجالس‌ عزاداری‌ و وعظ‌ در طهران‌ و سائر جاها ممنوع‌ شد . و از همان‌ کوچکی‌ پدر ما دست‌ ما را می‌گرفت‌ ، و در این‌ مجالس‌ با خودش‌ می‌برد .

کشف‌ حجاب‌
از همان‌ کوچکی‌ این‌ فکر در ذهنِ ما بود که‌ آخر یعنی‌ چه‌ ؟ مثلاً پدر ما یک‌ آدمی‌ است‌ که‌ ما او را دیده‌ایم‌ و شناخته‌ایم‌ ، بر نهج‌ خودش‌ است‌ ، حرفش‌ درست‌ است‌ و صحیح‌ ؛ آخر این‌ دستگاه‌ چرا با اینها مخالفت‌ می‌کند ؟ چرا کلاههای‌ معمولی‌ و محلّی‌ را از سر مردم‌ بر می‌دارند ؟ و کلاه‌ شاپو بر سر مردم‌ می‌گذارند ؟ چرا کشف‌ حجاب‌ می‌کنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد می‌کوبند و چادر را از سرشان‌ می‌کشند و پاره‌ می‌کنند ؟
این‌ فکر همینطور در ذهن‌ ما بود ، و خلاصه‌ در باطن‌ به‌ اینها لعن‌ می‌فرستادیم‌ که‌ آخر این‌ چه‌ زندگی‌ است‌ که‌ انسان‌ را با سر نیزه‌ مجبور کنند و بگویند چادرت‌ را بردار ! یا لباست‌ را کوتاه‌ کن‌ ! یا ریشت‌ را بزن‌ ! یا حتماً باید کلاه‌ شاپو سرت‌ بگذاری‌ !

در آنوقت‌ همه‌ مردم‌ مجبور بودند کلاه‌ شاپو سرشان‌ بگذارند ؛ و هر کس‌ شاپو سرش‌ نمی‌گذاشت‌ أعمّ از کاسب‌ و عمله‌ و بنّا ، او را می‌بردند کلانتری‌ و حبس‌ می‌کردند و شلاّق‌ می‌زدند و شکنجه‌ می‌دادند ، و این‌ وضع‌ خیلی‌ عجیبی‌ بود .
بله‌ ، تا آنکه‌ کشف‌ حجاب‌ عملی‌ شد ؛ کشف‌ حجاب‌ در سنه‌ ۱۳۵۴ هجری‌ قمری‌، تقریباً ۵۵ سال‌ پیش‌ واقع‌ شد ؛ و وضع‌ آن‌ زمان‌ اصلاً گفتنی‌ نیست‌ . آن‌ کسانی‌ که‌ دیده‌اند می‌دانند که‌ گفتنی‌ نیست‌ و نوشتنی‌ هم‌ نیست‌ . هر چه‌ انسان‌ بخواهد بنویسد مطلب‌ بالاتر است‌ . و هر چه‌ بخواهد بگوید ، نمی‌تواند آن‌ مطلب‌ را برساند .

مبارزات‌ مرحوم‌ والد مؤلّف‌
مرحوم‌ پدر ما مقیّد بودند در ایّام‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ پس‌ از اقامه‌ جماعت‌ در مسجدشان‌ ، خودشان‌ منبر بروند و صحبت‌ کنند . در اوائل‌ زمان‌ رضاخان‌ پهلوی‌ که‌ من‌ خیلی‌ کوچک‌ بودم‌ ، و آن‌ وقت‌ را به‌ یاد ندارم‌ (که‌ پس‌ از ایّام‌ نهم‌ آبان‌ ۱۳۰۴ شمسی‌ و تاجگذاری‌ موقّت‌ بود) ایشان‌ در بالای‌ منبر گفته‌ بودند : ای‌ مردم‌ بیدار باشید ! خطرات‌ عجیبی‌ بسوی‌ ما در حرکت‌ است‌ و پیغمبر صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمودند که‌ : بترسید از آن‌ زمانی‌ که‌ باد زردی‌ از طرف‌ مغرب‌ بوزد و شما صبح‌ از خواب‌ بیدار شوید و ببنید همه‌ دین‌ و ایمانتان‌ از دست‌ رفته‌ است‌ . امروز آن‌ روز است‌ ؛ گِلادسْتُون‌ انگلیسی‌ که‌ در صد سال‌ پیش‌ قرآن‌ را برداشت‌ و بر روی‌ تریبون‌ کوفت‌ و گفت‌ : ای‌ اعیان‌ زبده‌ انگلیس‌ تا این‌ کتاب‌ در جامعه‌ مسلمین‌ است‌ ، اطاعت‌ از ما در سرزمینهای‌ استعماری‌ انگلستان‌ محال‌ است‌ ! باید این‌ قرآن‌ را از روی‌ زمین‌ بردارید !

در منبر مطالبی‌ شبیه‌ به‌ آن‌ ایراد می‌کنند و پیشگوئیها و پیش‌بینی‌هائی‌ را در جریان‌ واقعه‌ و حمله‌ مفاسد و استعمار مدهش‌ و موحش‌ را شرح‌ می‌دهند، و در آخر منبر هم‌ دعا می‌کنند به‌ افرادی‌ که‌ بیدارند و دینشان‌ را در مشقّات‌ و مشکلات‌ حفظ‌ می‌کنند ، و بعد نفرین‌ می‌کنند بر دشمنان‌ آل‌ محمّد صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ و کسانی‌ که‌ به‌ دین‌ قصد خیانت‌ دارند .
بعد ایشان‌ می‌آیند منزل‌ در حالی‌ که‌ روزه‌ بودند . والده‌ ما برای‌ ما تعریف‌ می‌کردند که‌ بعد از یک‌ ساعت‌ چند مأمور و پاسبان‌ به‌ منزل‌ آمدند ، و یک‌ دستوری‌ آوردند که‌ خلاصه‌ باید جلب‌ بشوید ، و به‌ کلانتری‌ تشریف‌ بیاورید . ایشان‌ به‌ عموی‌ ما آقا سیّد محمّد کاظم‌ اطّلاع‌ می‌دهند که‌ بیایند منزل‌ سرپرستی‌ کنند . و به‌ أهل‌ بیتشان‌ می‌گویند : من‌ می‌روم‌ جائی‌ و کاری‌ دارم‌ . ایشان‌ را می‌برند به‌ کلانتری‌ ، و از آنجا ایشان‌ را یکسره‌ می‌برند برای‌ نظمیّه‌ در حبس‌ شماره‌ ۱ ، و یک‌ شبانه‌ روز در همان‌ سلولها ایشان‌ را حبس‌ می‌کنند ؛ حالا نه‌ استنطاقی‌ ، نه‌ حرفی‌ ، هیچ‌ هیچ‌ ، همینطور بلا تکلیف‌ و بدون‌ ارائه‌ جرم‌ .

کم‌ کم‌ از طهران‌ سرو صدا بلند می‌شود ، و افرادی‌ شروع‌ می‌کنند به‌ اقدامات‌ ، از جمله‌ آیه‌ الله‌ آقای‌ میرزا محمّد رضای‌ شیرازی‌ فرزند مرحوم‌ آیه‌ الله‌ مرحوم‌ آقا میرزا محمّد تقی‌ شیرازی‌ رحمه‌ الله‌ علیه‌ که‌ پدرش‌ استاد پدر ما بود ، تلگرافی‌ به‌ شاه‌ می‌کند . و همچنین‌ بعضی‌ از همین‌ مردم‌ محلّ و کسانیکه‌ قدری‌ غیرت‌ دینی‌ داشتند جمع‌ می‌شوند که‌ همان‌ وقت‌ بروند به‌ منزل‌ شاه‌ ، و کاخ‌ را سنگباران‌ کنند ؛ که‌ ایشان‌ را بعد از یک‌ شبانه‌ روز آزاد می‌ کنند.
البتّه‌ عرض‌ کردم‌ اینها در آن‌ وقتی‌ بود که‌ من‌ خیلی‌ کوچک‌ بودم‌ که‌ مُدرَکم‌ نیست‌ . خلاصه‌ وضع‌ اینطور بود که‌ اگر کسی‌ می‌گفت‌ : ملاحظه‌ دین‌ و ایمان‌ خودتان‌ را بکنید ، این‌ بدترین‌ جرم‌ و بالاترین‌ شورش‌ بود .

دولت‌ بی‌حجابی‌ را رسمی‌ کرد . بعد دانشکده‌ معقول‌ و منقول‌ را برای‌ برانداختن‌ طلاّب‌ و حوزه‌های‌ علمیّه‌ تشکیل‌ داد ؛ و منبرها را محدود کرد و گفت‌ : هیچکس‌ حقّ منبر رفتن‌ ندارد . چون‌ همه‌ عِمامه‌ها را پاره‌ کرده‌ بودند مگر آنانکه‌ از دولت‌ اجازه‌ رسمی‌ می‌گرفتند ؛ و بدون‌ استثناء مردم‌ را می‌بردند به‌ کلانتری‌ و التزام‌ می‌گرفتند که‌ تا فلان‌ روز باید عمامه‌ات‌ را برداری‌ یا خودشان‌ بر می‌داشتند ، و قباها را هم‌ می‌بریدند .

مرحوم‌ پدر ما گفت‌ : من‌ عمامه‌ام‌ را بر نمی‌دارم‌ و اجازه‌ هم‌ نمی‌گیرم‌ ! من‌ عمامه‌ای‌ که‌ با اجازه‌ باشد سرم‌ نمی‌گذارم‌ . در آن‌ وقت‌ علمای‌ طهران‌ بدون‌ استثناء اجازه‌ گرفتند ، آن‌ کسانیکه‌ عمامه‌ بر سر داشتند چاره‌ نداشتند ، چون‌ با اهانت‌ عمامه‌ها را بر می‌داشتند . ایشان‌ گفت‌ : من‌ بدون‌ عمامه‌ هم‌ کار خود را می‌کنم‌ و وظیفه‌ام‌ را انجام‌ می‌دهم‌ . اگر عمامه‌ مرا هم‌ بردارند ، من‌ با همین‌ قبا و لبّاده‌ یک‌ شب‌ کلاه‌ سرم‌ می‌گذارم‌ و صبح‌ تا غروب‌ در خیابانها فقط‌ راه‌ می‌روم‌ . گفتند : خوب‌ چرا راه‌ می‌روی‌ ؟ گفت‌ : برای‌ اینکه‌ مردم‌ مرا ببینند ! فقط‌ همین‌ تبلیغ‌ من‌ است‌ ، در آن‌ وقت‌ همین‌ وظیفه‌ من‌ است‌ . و همین‌ کار را هم‌ می‌کنم‌ .

ایشان‌ مقیّد بود که‌ حتماً هر سالی‌ یکبار مشرّف‌ بشوند برای‌ کربلا ، و دهه‌ عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال‌ شهربانی‌ تذکره‌ و گذرنامه‌ را که‌ می‌خواست‌ به‌ ایشان‌ بدهد می‌گفت‌ : لباس‌ باید بی‌عمامه‌ باشد . و ایشان‌ می‌گفت‌ : من‌ بی‌عمامه‌ اصلاً کربلا نمی‌روم‌ ، من‌ عکس‌ بی‌ عمامه‌ نمی‌اندازم‌ . گفتند : اگر می‌خواهی‌ بروی‌ این‌ است‌ . گفتند : نمی‌روم‌ ، و نرفتند کربلا تا هنگامی‌ که‌ تمام‌ آن‌ دستگاه‌ بهم‌ خورد ، و آقایان‌ را هم‌ با عمامه‌ عکس‌ برداری‌ کردند ، و اجازه‌ دادن‌ که‌ با عمامه‌ عکس‌ بردارند .

در طهران‌ و شهرستانها وقتی‌ خواستند بی‌حجابی‌ را رسمی‌ کنند امر کردند که‌ رئیس‌ هر صنفی‌ یک‌ مجلس‌ ضیافت‌ و میهمانی‌ تشکیل‌ بدهد ، و افراد آن‌ صنف‌ را دعوت‌ کند که‌ با خانمهایشان‌ مکشّفه‌ و با کلاه‌ ( زنها هم‌ با کلاههای‌ فرنگی‌ ) در آن‌ مجلس‌ شرکت‌ کنند . این‌ مجالس‌ خیلی‌ تشکیل‌ شد ؛ در میان‌ ادارات‌ ، شهربانی‌ ، دادگستری‌ ، مجلس‌ ، کسبه‌ ، تجّار ، اصناف‌ ، در همه‌ شهرستانها برگزار شد .

آنوقت‌ در طهران‌ ، برای‌ آقایان‌ علماء که‌ اجباراً باید مجلسی‌ تشکیل‌ دهند و آقایان‌ علما همه‌ در آن‌ مجلس‌ شرکت‌ کنند ، چهار نفر را مشخّص‌ کردند که‌ از سرشناسان‌ درجه‌ یک‌ طهران‌ بودند ؛ و اینها بایستی‌ که‌ مجلسی‌ درست‌ کنند و علماء را با خانمهایشان‌ دعوت‌ کنند . یکی‌ از آن‌ چهار نفر پدر ما بود ، یکی‌ مرحوم‌ آیه‌ الله‌ آقا شیخ‌ علی‌ مدرّس‌ ، یکی‌ مرحوم‌ آیه‌ الله‌ امام‌ جمعه‌ طهران‌ ،و یکی‌ مرحوم‌ آیه‌ الله‌ شریعتمدار رشتی‌ .این‌ چهار نفر را معیّن‌ کردند که‌ بعنوان‌ رئیس‌ ، تمام‌ علما را با خانمهایشان‌ بی‌ حجاب‌ ومکشّفه‌ ، در چهار مجلس‌ در خانه‌های‌ خود دعوت‌ کنند .

و آن‌ زمان‌ غیر این‌ زمان‌ بود . و آن‌ زمان‌ حتّی‌ غیر از زمان‌ این‌ محمّد رضا هم‌ بود ؛ زمان‌ محمّد رضا شدّت‌ و فشار و مشکلات‌ خیلی‌ بالا بود ، ولی‌ حساب‌ شده‌ و کلاسیک‌ و از راه‌ بود . امّا در آن‌ زمان‌ فقط‌ فُحش‌ و قدّاره‌ و تفنگ‌ بود واگر کسی‌ اینکار را نمی‌کرد یک‌ پاسبان‌ می‌آمد و او را می‌کشید و می‌برد ؛ اینطوری‌ بود . و خود آن‌ رضا شاه‌ بارها خودش‌ از ماشین‌ در هنگام‌ عبور از خیابانها پیاده‌ می‌شد ، و به‌ شکم‌ زنها لگد می‌زد و چادر از سرشان‌ می‌کشید . بله‌ خودش‌ یک‌ همچنین‌ آدمی‌ بود .
اگر کسی‌ می‌خواهد درست‌ از تاریخ‌ اینها اطّلاع‌ پیدا کند ، اجمالاً تاریخی‌ دارد حسین‌ مکّی‌ به‌ نام‌ «تاریخ‌ بیست‌ ساله‌ ایران‌» در سه‌ جلد ، آن‌ وقتی‌ که‌ بنده‌ در قم‌ بودم‌ این‌ کتاب‌ ممنوع‌ بود . تقریباً سه‌ جلدش‌ ۱۵۰۰ صفحه‌ است‌ . بنده‌ آنرا از یکی‌ از آقایان‌ علماء : آیه‌ الله‌ حاج‌ سیّد احمد زنجانی‌ گرفتم‌ و مطالعه‌ کردم‌ ، و به‌ ایشان‌ برگرداندم‌ . ولی‌ بعد آنرا تهیّه‌ کردم‌ و الا´ن‌ آنرا دارم‌ .

در آن‌ طریق‌ ورود کودتائی‌ که‌ نرمان‌ انگلیسی‌ بدست‌ سیّد ضیاء و رضاخان‌ کرد و همچنین‌ عواقب‌ او و پایان‌ دوره‌ احمدشاه‌ و کیفیّت‌ پیدایش‌ پهلوی‌ و رضان‌ خان‌ ، شرح‌ داده‌ شد ، که‌ بالاخص‌ خواندن‌ زندگانی‌ احمدشاه‌ برای‌ همه‌ لازم‌ است‌ ؛ یکدوره‌ زندگانی‌ احمد شاه‌ باید خوانده‌ شود . و همین‌ حسین‌ مکّی‌ هم‌ یک‌ کتابی‌ دارد به‌ نام‌ «زندگی‌ احمدشاه‌» که‌ خیلی‌ مطالب‌ از آنجا بدست‌ می‌آید . ملک‌ الشعراء بهار هم‌ در زندگی‌ احمد شاه‌ کتابی‌ نوشته‌ است‌ .
به‌ هر حال‌ عرض‌ شد یکی‌ از افرادی‌ که‌ مأمور شده‌ بود آقایان‌ علما را دعوت‌ کنند ، پدر ما بود . و رئیس‌ نظمیّه‌ هم‌ سرتیپ‌ محمّد خان‌ درگاهی‌ بود که‌ او را باید از اشرار روزگار محسوب‌ داشت‌ ؛ در شرارت‌ها و جنایت‌ها داستانهائی‌ دارد که‌ از تصوّر بیرون‌ است‌ ، از همان‌ همپیاله‌های‌ رضاخان‌ بود . هر کسی‌ را می‌گرفتند می‌بردند ، دیگر برده‌ بودند ؛ و اصلاً کسی‌ برود حبس‌ و برگردد معنی‌ نداشت‌ . هر کس‌ می‌رفت‌ ، میرفت‌ . آنقدر افرادی‌ را گرفتند و کشتند و سرها را در انبانهای‌ آهک‌ آبزده‌ گذاشتند و بستند ، إلی‌ ماشاءالله‌ که‌ گفتنی‌ نیست‌ .

در آنوقت‌ پدر ما مریض‌ بود . حصبه‌ داشت‌ و در منزل‌ بستری‌ بود . یکی‌ از مأمومنی‌ مسجد ایشان‌ : مسجد لاله‌زار که‌ دُکانش‌ در خیابان‌ اسلامبول‌ بود و برای‌ نماز به‌ مسجد می‌آمد ، ساعت‌ سازی‌ بود به‌ نام‌ سیّد علیرضا صدقی‌ نژاد . و فرد متدیّنی‌ بود ، ولی‌ از طرفی‌ هم‌ با همان‌ سرتیپ‌ محمّدخان‌ درگاهی‌ بمناسبت‌ همین‌ امور تعمیرات‌ ساعت‌ ، سلام‌ و علیک‌ داشت‌ .

یک‌ روز که‌ من‌ از مدرسه‌ به‌ منزل‌ آمدم‌ ، ظهر بود ، کیفم‌ دستم‌ بود و کوچک‌ بودم‌ ، آمدم‌ در قسمت‌ بیرونی‌ خدمت‌ پدرمان‌ نشستم‌ و ایشان‌ هم‌ در بستر افتاده‌ بودند ؛ دیدم‌ در زدند ، و این‌ سیّد علیرضا صدقی‌ نژاد آمد منزل‌ و سلام‌ کرد و نشست‌ و شروع‌ کرد به‌ احوالپرسی‌ و پدر ما هم‌ افتاده‌ بود . در بین‌ احوالپرسی‌ و سخنانش‌ گفت‌ که‌ : سرتیپ‌ محمّد خان‌ درگاهی‌ آمده‌ در دکّان‌ ما و گفته‌ که‌ تو به‌ آقا این‌ خبر را بده‌ که‌ ایشان‌ هم‌ یکی‌ از چهارنفری‌ هستند که‌ در طهران‌ معیّن‌ شده‌اند برای‌ اینکه‌ مجلس‌ تشکیل‌ بدهند . ولی‌ من‌ گفتم‌ آقا مریض‌اند ، الا´ن‌ توی‌ رختخواب‌ افتاده‌اند . سرتیپ‌ گفت‌ : ما صبر می‌کنیم‌ تا ایشان‌ حالشان‌ خوب‌ شود ، ما صبر می‌کنیم‌ .

تا این‌ جمله‌ را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب‌ نشستند و گفتند : تو فلان‌ ; خوردی‌ گفتی‌ فلان‌ کس‌ مریض‌ است‌ . من‌ کجا مریضم‌ ؟ من‌ سالمم‌! این‌ پدر سگ‌ ولدالزّنای‌ بی‌ غیرت‌ دیّوث‌ خیال‌ می‌کند که‌ ما مثل‌ خودش‌ هستیم‌ ؛ و شروع‌ کرد به‌ فحش‌ دادن‌ ، از آن‌ فحشهای‌ بسیار قبیح‌ و زشت‌ نه‌ از این‌ فحش‌های‌ عادی‌ که‌ این‌ پدر سوخته‌ چه‌ هست‌ و چه‌ هست‌ ، این‌ ملوط‌ و این‌ بی‌پدر (اشاره‌ به‌ رضاخان‌) را که‌ از مازندران‌ آورده‌اند ، اطّلاع‌ داریم‌ که‌ در سخنرانیها گفتند : والده‌ ما جده‌ او ، ایشان‌ را از مازندران‌ آورد ؛ یعنی‌ پدرش‌ معلوم‌ نیست‌ . این‌ پدر ندارد ، این‌ لوطی‌ است‌ ، این‌ فلان‌ است‌ که‌ دست‌ دخترانش‌ (اشرف‌ و شمس‌) را گرفته‌ و در ۱۷ دی‌ ، و برده‌ نشان‌ سربازها داده‌ بعنوان‌ جشن‌ . او خیال‌ می‌کند ما مثل‌ خودش‌ دیّوث‌ هستیم‌ که‌ دخترهای‌ خودمان‌ را به‌ مردم‌ نشان‌ دهیم‌ ؟ زن‌ خودمان‌ را نشان‌ دهیم‌ ؟

ایشان‌ شروع‌ کرد به‌ فحش‌دادن‌ و رنگش‌ شده‌ بود مثل‌ توت‌ سیاه‌ ، و آن‌ بیچاره‌ سیّد علیرضا رنگش‌ مثل‌ لیمو زرد شده‌ بود . اصلاً داشت‌ می‌مرد !
برو بگو به‌ این‌ ولد الزّناها (اشاره‌ به‌ سرتیپ‌ درگاهی‌) که‌ عین‌ این‌ پیغام‌ مرا برای‌ این‌ غول‌ بیابانی‌ ببرند : ما دین‌ داریم‌ ، شرف‌ داریم‌ ، عزّت‌ داریم‌ ، مسلمانیم‌ ، حیا داریم‌ ، زنهای‌ ما عفیف‌اند ، نجیبند ؛ این‌ خیال‌ را از سر خودت‌ دور کن‌ !

و امّا من‌ یک‌ سر دارم‌ و اگر خیلی‌ بیشتر از این‌ هم‌ سَر می‌داشتم‌ ، حاضر بودم‌ در این‌ راه‌ بدهم‌ . حالا متأسّفم‌ چرا یک‌ سر دارم‌ ! امّا زن‌ و بچّه‌ام‌ بعد از اینکه‌ من‌ کشته‌ شدم‌ اینها را هم‌ نمی‌توانید ببرید ، مگر اینکه‌ طناب‌ به‌ پایشان‌ ببندید و توی‌ کوچه‌ بکشید ، وسط‌ کوچه‌ هم‌ آنها جان‌ می‌دهند .
برخیز برو .
صدقی‌ نژاد گفت‌ : آقا من‌ چطور این‌ حرفها را به‌ سرتیپ‌ بگویم‌ ؟ چطور من‌ این‌ حرف‌ را بزنم‌ ؟ عین‌ اینها را من‌ بروم‌ بگویم‌ ؟! من‌ چطور بگویم‌ ؟!
گفتند : از شفاعت‌ جدّم‌ در روز قیامت‌ محروم‌ باشی‌ اگر یک‌ کلمه‌ از اینها را که‌ بتو گفتم‌ کمتر بگوئی‌ .
سیّد علیرضا صدقی‌نژاد برخاست‌ و با حالی‌ بسیار افسرده‌ و ناراحت‌ رفت‌ .
و بعد مرحوم‌ پدر ما بما گفت‌ که‌ : سرتیپ‌ محمّد خان‌ رفته‌ دکّان‌ سیّد علیرضا ، و او هم‌ ماجرا را گفته‌ که‌ ایشان‌ چنین‌ پیغامی‌ داده‌اند . سرتیپ‌ هم‌ سری‌ تکان‌ داده‌ و گفته‌ : تا ببینیم‌ تا ببینیم‌ (یعنی‌ که‌ آیا واقعاً راست‌ می‌گویند یا نه‌ ؟)

در دنباله‌ کاری‌ که‌ پدر ما کرد ، آقای‌ شیخ‌ علی‌ مدرّس‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ این‌ کار را نمی‌کنم‌ ! آقای‌ شریعتمدار رشتی‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ اینکار را نمی‌کنم‌ ! مرحوم‌ امام‌ جمعه‌ طهران‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ یک‌ سر دارم‌ ، آن‌ را هم‌ در این‌ راه‌ می‌دهم‌ ! ما اینکار را نمی‌کنیم‌ ؛ آن‌ سه‌ تا هم‌ نفی‌ کردند .
امّا این‌ جریان‌ در اصناف‌ دیگر انجام‌ شد و بعضی‌ از افرادی‌ که‌ غیرتمند بودند شروع‌ کردند به‌ خودکشی‌ کردن‌ . چون‌ دعوت‌ می‌کردند زنهایشان‌ را با خودشان‌ در این‌ مجالس‌ و آنها هم‌ می‌بایست‌ شرکت‌ کنند و بعضی‌ هم‌ حاضر نبودند و بالاخره‌ بخصوص‌ در خود طهران‌ خیلی‌ها خودکشی‌ کردند .
از جمله‌ یکی‌ از کسانیکه‌ خودکشی‌ کرد ، از قوم‌ و خویشهای‌ خود ما بود ؛ یک‌ محمّدخانی‌ بود شریف‌زاده‌ ، و این‌ شوهر دختر خاله‌ مرحوم‌ مادر ما بود ، و از اجزای‌ آنوقت‌ دادگستری‌ بود ، مرد متدیّنی‌ هم‌ بود . به‌ او گفته‌ بودند که‌ : عیالت‌ را فلان‌ شب‌ باید بیاوری‌ دادگستری‌ در فلان‌ مجلس‌ .

ایشان‌ شب‌ می‌آید مقدار زیادی‌ تریاک‌ می‌گیرد و می‌خورد ، و در خیابان‌ راه‌ می‌افتد ، منزل‌ هم‌ نمی‌آید ، آب‌ زیادی‌ هم‌ می‌خورد و راه‌ می‌رود که‌ این‌ زهر اثر خودش‌ را بکند . نزدیک‌ طلوع‌ آفتاب‌ بود که‌ روی‌ همان‌ خیابان‌ به‌ زمین‌ می‌افتد ، او را به‌ منزل‌ می‌آورند و به‌ فاصله‌ یک‌ ساعت‌ می‌میرد .
افرادی‌ به‌ همین‌ کیفیّت‌ خودکشی‌ کردند . این‌ انتحارها در وقتی‌ صورت‌ گرفت‌ که‌ رضاخان‌ رفته‌ بود برای‌ مازندران‌ ، در آنجا شنیده‌ بود که‌ قشون‌ روس‌ یک‌ مانوری‌ در سرحدّ داده‌اند ، و لذا ترسید و دید الا´ن‌ که‌ روسها آمده‌اند در سرحدّ ، اگر این‌ قضیّه‌ کشف‌ حجاب‌ و زد و خوردها موجب‌ اغتشاش‌ در داخل‌ کشور باشد مصلحت‌ نیست‌ . از همانجا تلگراف‌ زد به‌ «جَم‌» که‌ رئیس‌ الوزرای‌ آن‌ وقت‌ بود که‌ فعلاً دست‌ نگهدارید تا بعداً خبر بدهم‌ . و جم‌ هم‌ این‌ مجالس‌ را همان‌ زمان‌ به‌ کلّی‌ تعطیل‌ کرد . جم‌ همان‌ کسی‌ بود که‌ در وقت‌ حرکت‌ رضاخان‌ به‌ مازندران‌ به‌ او گفته‌ بود : اگر اعلیحضرت‌ همایونی‌ تشریف‌ ببرند برای‌ مازندران‌ و برگردند ، آب‌ از آب‌ تکان‌ نمی‌خورد و تمام‌ چادرها برداشته‌ شده‌ است‌ .

مرحوم‌ پدر ما وقتی‌ که‌ رضاخان‌ از ایران‌ رفت‌ ، در همان‌ وقتی‌ که‌ انگلیسها و روسها آمده‌ بودند ، نُقل‌ خرید آورد در منزل‌ ما ، و به‌ اندازه‌ای‌ خوشحال‌ بود که‌ کم‌ وقتی‌ من‌ ایشان‌ را آنقدر شاداب‌ دیدم‌ . و سوگند یاد کرد که‌ چند سال‌ است‌ (یا ده‌ سال‌ است‌) که‌ یک‌ شب‌ نشد که‌ من‌ بیایم‌ خانه‌ با فکر راحت‌ بخوابم‌ و امید داشته‌ باشم‌ که‌ تا صبح‌ زنده‌ هستم‌ . وضع‌ اینطور بود .
این‌ قضایا منحصر در چادر و حجاب‌ و امثال‌ اینها نبود ، بلکه‌ هدف‌ از بین‌ بردن‌ قرآن‌ بود ؛ یعنی‌ همان‌ حرف‌ نخست‌ وزیر و رئیس‌ حزب‌ سوسیالیست‌ انگلیس‌ که‌ مسیحی‌ ولی‌ صهیونیزم‌ مسلک‌ بود . که‌ او واقعاً استعمار انگلیس‌ را در آن‌ وقت‌ جان‌ داد و او مردی‌ بود عجیب‌ ، تاریخش‌ کوبنده‌ است‌ ، کارهایش‌ شکننده‌ و بشر براندازنده‌ است‌ .

اینها بطوری‌ وارد شدند که‌ دین‌ و ایمان‌ و مذهب‌ و شرف‌ و دختر و پسر و حَمیّت‌ و زندگی‌ و مال‌ و ثروت‌ و عزّت‌ و ; همه‌ را بردند .
این‌ بود نمونه‌ای‌ از مسأله‌ کشف‌ حجاب‌ که‌ ما همه‌ این‌ مسائل‌ را وجب‌ به‌ وجب‌ می‌دیدیم‌ . در مدرسه‌ هم‌ که‌ می‌رفتیم‌ چه‌ مدرسه‌ ابتدائی‌ و چه‌ دوران‌ نهائی‌ ، معلم‌ها ، ناظم‌ وبچّه‌ها پیوسته‌ ما را مسخره‌ می‌کردند و می‌گفتند : تو آخوندزاده‌ هستی‌ ! آخوندها مفت‌ خورند ، آخوندها چنین‌ ، آخوندها چنان‌ . پولها را می‌دهند این‌ عربهای‌ سوسمارخور می‌خورند . چرا حجّ می‌کنند ؟ چرا پولهایشان‌ را نمی‌دهند مردم‌ بروند انگلیس‌ ؟ چرا نمی‌دهند بچّه‌هایشان‌ بروند فرانسه‌ تحصیل‌ کنند ؟ (آن‌ وقت‌ فرانسه‌ خیلی‌ آبادتر از انگلستان‌ امروز بود ، لسان‌ فرانسه‌ هم‌ رواجش‌ بیشتر بود ، عنوان‌ فرانسه‌ هم‌ بیشتر بود .)

دیگر شما هیچ‌ متلکی‌ را باورنکنید که‌ ما از اینها نشنیده‌ باشیم‌ . حالا چکار هم‌ بکنیم‌ ؟ چاره‌ای‌ نداشتیم‌ . در مدرسه‌ ابتدائی‌ خیلی‌ بچّه‌ها غلبه‌ داشتند و اذّیت‌ می‌کردند . معلّم‌های‌ تربیت‌ شده‌ در دانشسرای‌ عالی‌ و ادبیّات‌ ، در کلاس‌ها چه‌ زخم‌ زبانها که‌ نمی‌زدند و چه‌ ابطال‌ حقوقها که‌ نمی‌نمودند ؛ ولی‌ ما در وجدانمان‌ می‌دیدیم‌ که‌ بیجامی‌گویند ، این‌ متلکها و این‌ حرفهایشان‌ درست‌ نیست‌ .

مؤلف‌ در سیر مراتب‌ علوم‌
وقتی‌ که‌ رفتیم‌ به‌ قسمتهای‌ بالاتر ، دیگر بچّه‌ها مسخره‌ نمی‌کردند ، ما خیلی‌ در دروس‌ زرنگ‌ بودیم‌ ، در کارها و درس‌ها ، و هم‌ شاگردی‌ها محتاج‌ درسهای‌ ما بودند ، لذا از این‌ جهت‌ به‌ ما احترام‌ می‌گذاشتند ، ولی‌ به‌ حرف‌ ما که‌ کسی‌ گوش‌ نمی‌کرد . در همین‌ دوران‌ هنرستان‌ و تخصّص‌ در قسمتهای‌ فنّی‌ که‌ طیّ شد ، من‌ تا آن‌ روز آخری‌ که‌ از مدرسه‌ آمدم‌ بیرون‌ ، زُلف‌ نداشتم‌ ؛ و به‌ کلّی‌ سرم‌ را با ماشین‌ می‌زدم‌ ، و لباسم‌ کوتاه‌ نبود . و معلّمین‌ ما همه‌ تحصیل‌ کرده‌ آلمان‌ و چه‌ و چه‌ بودند . رئیس‌ مدرسه‌ هم‌ ابتدا امیر سهام‌ الدّین‌ غفّاری‌ (ذکاء الدّوله‌) و سپس‌ دکتر مفخّم‌ بود با چه‌ وضعیّاتی‌ . امّا اینها بمن‌ ، به‌ نظر تقدیس‌ نگاه‌ می‌کردند ، می‌دیدند که‌ نمی‌توانند بگویند فلان‌ کس‌ از نقطه‌ نظر اینکه‌ یک‌ بچّه‌ کودن‌ و نفهم‌ و عقب‌افتاده‌ای‌ است‌ اینکارها را می‌کند .

  راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.