فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
فایل ورد و پاورپوینت
20870
1 بازدید
۹۹,۰۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

 فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی دارای ۹۶ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی۲ ارائه میگردد

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن فایل ورد کامل ترجمه و تحلیل اثر هنری «مهر هفتم» با بررسی ابعاد فرهنگی و سینمایی :

شب با گرمایش، آسایشی مختصر آورده است و در سپیده دم هرم داغ باد بر دریای بی رنگ می وزد. شوالیه آنتونیوس بلاک، درمانده بر روی چند شاخه صنوبر که بر ماسه ها پراکنده اند، دراز کشیده است. چشمانش کاملاً باز و از شدت کم خوابی سرخ گشته اند.

در همان نزدیکی ملازمش یونس با صدایی بلند خرناس می کشد. او نیز درست در کناره جنگل و در میان درختان صنوبر از پای افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز می‎شود و صدایی غیرزمینی از حنجره اش بیرون می‎آید. با وزش ناگهانی باد، اسب ها به جنبش در می آیند و پوزه های نیم سوخته خود را به سمت دریا دراز می‌کنند. آنها نیز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.

شوالیه برمی خیزد و وارد آب های کم عمق می‎شود تا چهره آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشوید. یونس غلتی به سوی جنگل و تاریکی می زند. در خواب می نالد و به شدت موهای زبر سرش را می خاراند. اثر خراش بر روی سرش همچون سفیدی برق در برابر دوده است.

شوالیه به ساحل بازمی گردد و بر روی زانوانش می نشیند. در حالی که چشمانش بسته و ابروانش درهم کشیده است، نماز صبحش را به جا می‎آورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش کلماتی را زمزمه می‌کنند. چهره اش تلخ و غمگین است. چشمانش را باز می‌کند و مستقیماً به خورشید صبحگاهی که همچون ماهی باد کرده و مرده ای از دریای مه آلود بالا می آید،‌ خیره می‎شود. آسمان همچون گنبدی سربی،‌ خاکستری و بی‌حرکت است. ابری گنگ و تیره در افق غربی معلق است. در بالا،‌ کاملاً قابل رویت، مرغی دریایی با بال های بی حرکت در آسمان شناور است. فریاد او غریب و بی قرار است. اسب خاکستری بزرگ شوالیه سرش را بلند می‌کند و شیهه می کشد. آنتونیوس بلاک برمی گردد.

پشت سر او مردی سیاهپوش ایستاده است. چهره اش بسیار رنگ پریده است و دست‌هایش در چین های عبایش پنهان شده است.

شوالیه- تو کیستی؟

مرگ- من مرگم.

شوالیه- آیا برای من آمده ای؟

مرگ- من مدت هاست که در کنار توام.

شوالیه- خوب می دانم.

مرگ- آماده ای؟

شوالیه- بدنم ترسیده است، اما خودم نه.

مرگ- خب، این که مایه شرم نیست.

شوالیه از جایش برمی خیزد. می لرزد. مرگ عبایش را باز می‌کند تا آن را بر شانه های شوالیه بگذارد.

شوالیه- لحظه ای درنگ کن.

مرگ- این چیزیست که همه می گویند. من مجازات هیچ کس را به تعویق نمی اندازم.

شوالیه- تو شطرنج بازی می کنی. مگر نه؟

مرگ- تو از کجا می دانی؟

شوالیه- در نقاشی ها دیده و در تصانیف شنیده ام.

مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبی هستم.

شوالیه- اما تو نمی توانی از من بهتر باشی.

شوالیه در کیف سیاهی که در کنارش بود جستجو می‌کند و صفحه شطرنج کوچکی بیرون می‎آورد. آن را با دقت بر روی زمین می گذارد و شروع به چیدن مهره ها می‌کند.

مرگ- چرا می خواهی با من بازی کنی؟

شوالیه- من دلایل خودم را دارم.

مرگ- این یک امتیاز ویژه برای توست.

شوالیه- شرایط از این قرار است که من می توانم تا زمانی که در مقابل تو شکست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهی کرد. موافقی؟

شوالیه مشت هایش را به سوی مرگ بالا می‎آورد. مرگ ناگهان لبخندی به او می زند و به یکی از دست های شوالیه اشاره می‌کند. پیاده سیاه در آن دست قرار دارد.

شوالیه- تو سیاه را برداشتی.

مرگ- خیلی مناسب است. تو این طور فکر نمی کنی؟

شوالیه و مرگ بر روی صفحه شطرنج خم می‎شوند. پس از اندکی تأمل، آنتونیوس بلاک، با پیاده مقابل شاهش آغاز می‌کند. مرگ نیز پیاده مقابل شاهش را حرکت می‎دهد.

نسیم سحری آرام شده است. جنبش بی امان دریا متوقف گشته و آب خاموش و بی صداست. خورشید از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن می‌کند. مرغ دریایی در زیر ابر تیره شناور است، انگار که در آسمان منجمد شده باشد. روزی داغ و سوزان است.

یونس با ضربه ای به پشتش بیدار می‎شود. چشمانش را باز کرده، همچون خوکی خرخر می‌کند و خمیازه ای بلند می کشد. به زحمت می ایستد، اسبش را زین می‌کند و بسته سنگینی را بلند می‌کند.

شوالیه سوار بر اسب به آرامی از دریا دور شده و به سوی جنگلی که در نزدیکی ساحل و درست بالا جاده قرار دارد می رود. تظاهر می‌کند که صدای نماز صبح ملازمش را نشنیده است. یونس خیلی زود از او سبقت می‎گیرد.

یونس- (می خواند) خفتن بین دو پای فاحشه، زندگیم هر روز در حسرتشه.

او می ایستد. به اربابش می نگرد. اما شوالیه صدای آواز یونس را نشنیده است و یا تظاهر به آن می‌کند. برای اینکه بیشتر او را تحریک کند یونس این بار بلندتر می خواند.

یونس- (می‌خواند) اون بالا بالاها جای خدای قادر متعاله، اما برادرت شیطانه که همه جا می بینیش.

یونس بالاخره توجه شوالیه را جلب می‌کند. دست از خواندن می کشد. شوالیه، اسبش، اسب یونس و خود یونس تمام این ترانه ها را ازبرند. سفر طولانی و پر گرد و غبار آن‌ها از سرزمین مقدس، آن‌ها را پاکیزه نگاه نداشته بود. آن‌ها در دشتی باتلاقی که تا افق ادامه دارد می تازند و در دوردست دریایی که در زیر تابش سفید آفتاب می درخشد، خفته است.

یونس- در فروجستاد همه درباره نشانه های شر و اتفاقات هولناک سخن می گفتند. در شب، دو اسب یکدیگر را خورده بوند و در محوطه کلیسا گورها باز شده و بازمانده لاشه ها همه جا پخش شده بود. دیروز عصر چهار خورشید در آسمان می‌تابید.

شوالیه پاسخ نداد. در نزدیکی، سگی لاغر، نالان به سوی صاحبش که بر روی یک صندلی در زیر آفتاب داغ خفته است، می خزد. ابر سیاهی از مگس به دور سر و شانه های مرد جمع شده اند. سگ نگون بخت در حالی که به روی شکم دراز کشیده و دمش را می جنباند، پیوسته می نالد.

یونس از اسب پیاده شده، به مرد خفته نزدیک می‎شود. مودبانه از او نشانی ای می پرسد. وقتی جوابی نمی شنود،‌ به طرف مرد می رود تا او را بیدار کند. بر روی شانه های مرد خفته خم می شود، اما به سرعت دستش را پس می کشد. مرد از عقب بر زمین می افتد و صورتش در مقابل یونس قرار می‎گیرد.

یک جنازه است که با حدقه خالی و دندان های سفید به یونس خیره شده است.

یونس دوباره سوار اسبش می‎شود و به اربابش می رسد. از قمقمه اش آبی می نوشد و کیف را به شوالیه می‎دهد.

شوالیه- خب، آیا راه را نشانت داد؟

یونس- نه، کاملاً.

شوالیه خسته پوزخندی می زند.

یونس- بله، شما الان به من پوزخند می زنید سرور من. اما اجازه بدهید به این نکته اشاره کنم که من نیز اکثر افسانه ها و قصه هایی که ما، مردم به یکدیگر می گوییم را خوانده، شنیده و تجربه کرده ام.

شوالیه- (خمیازه می کشد) بله، بله.

یونس- حتی قصه های ارواح درباره خداوند پدر، فرشتگان، عیسی مسیح و روح القدس را … تمام این ها را بدون دخالت احساسات پذیرفتم.

خم می‎شود و سر دختر را که روی پای او خوابیده است، نوازش می‌کند. شوالیه به آرامی آب جو می نوشد.

یونس- (با خشنودی) شکم کوچکم دنیای من است. سرم ابدیت من است و دستانم دو خورشید شگفت انگیز. ساق هایم پاندول های لعنتی زمان اند و پاهای کثیفم سرآغاز با شکوه فلسفه ام هستند. همه چیز به ارزش یک اروغ است با این تفاوت که اروغ زدن رضایت بخش است.

لیوان آب جو خالی شده است. یونس آهی می کشد و برمی خیزد. دختر همچون سایه ای تعقیبش می‌کند.

در حیاط، یونس مردی قوی هیکل و سیه چرده را ملاقات می‌کند. او با فریادی بلند یونس را متوقف می‌کند.

یونس- برای چه فریاد می کشی؟

پلوگ- من پلوگ آهنگرم و تو ملازم یونسی.

یونس- بستگی دارد.

پلوگ- همسر مرا ندیدی؟

یونس- نه، ندیدم. ولی اگر او را دیده بودم و او مثل تو می بود، به سرعت فراموش می کردم که او را دیده ام.

پلوگ- خب، پس تو او را ندیده ای.

یونس- شاید فرار کرده است.

پلوگ- تو چیزی می دانی؟

یونس- من خیلی چیزها می دانم. اما نه درباره همسر تو. برو به مسافرخانه. شاید بتوانند کمکت کنند.

آهنگر با ناراحتی آه می کشد و به داخل می رود.

مسافرخانه کوچک و پر از آدم هایی است که برای فراموش کردن ترس اخیرشان از آخرت می خورند و می نوشند. در اجاق گاز روباز خوک کباب شده ای بر روی سیخی آهنی می گردد. خورشید در پشت پنجره می درخشد. اشعه تیز خورشید تاریکی ناشی از دود و عرق اتاق را درهم می شکند.

بازرگان- بله، درست است. طاعون در تمام ساحل غربی گسترش یافته است. مردم مثل مگس می میرند. معمولاً تجارت در این فصل سال رونق دارد، اما لعنتی، تمام اجناس انبارم نفروخته باقی مانده اند.

زن- آن‌ها از روز قضا سخن می گویند و تمام این نشانه ها وحشتناک است. کرم ها دست ها را می خورند و شیاطین دیگری از درون یک پیرزن بیرون آمده اند و در روستا زنی، فرزندی با سر گوساله به دنیا آورده است.

پیرمرد- روز قضا، تصور کنید.

کشاورز- یک ماه است که باران نباریده است. قطعاً تمامی محصولاتمان از دست خواهد رفت.

بازرگان- و مردم کارهای احمقانه انجام می دهند. به نقاط مختلف کشور می گریزند و طاعون را با خود به هر کجا که می روند، می برند.

پیرمرد- روز قضا، فقط فکر کنید. فقط فکر کنید.

کشاورز- اگر این طور که می‌گویند باشد، من فکر می‌کنم که هر کس باید مراقب خانه‌اش باشد و تا زمانی که می‎تواند از زندگی لذت ببرد.

زن- اما چیزهای دیگری نیز وجود دارد. چیزهایی که حتی نمی توان به زبان آورد. (نجوا کنان) چیزهایی که نباید نام برده شوند … اما کشیش ها می گویند، زن آن را بین دو پایش حمل می‌کند و به همین دلیل،‌ باید خود را تطهیر کند.

پیرمرد- روز قضا و سواران آخرالزمان در پیچ جاده روستا می ایستند. تصور می‌کنم که آن‌ها در شب قضاوت ظاهر ‎شوند. در لحظه غروب خورشید.

زن- افراد زیادی هستند که خود را با آتش تطهیر کرده و مرده اند. اما کشیش ها می گویند بهتر است منزه بمیریم تا اینکه در جهنم زندگی کنیم.

بازرگان- این پایان کار است. هیچ کس این را بلند نمی گوید اما همه می دانیم که این پایان کار است و مردم از شدت ترس دیوانه خواهند شد.

کشاورز- پس تو نیز ترسیده ای.

بازرگان- البته که ترسیده ام.

پیرمرد- روز قضا. شب می‎شود و فرشتگان بر قبرهای باز نزول می‌کنند. تماشای آن وحشتناک خواهد بود.

آن‌ها نزدیک به هم نشسته اند و به آرامی صحبت می کنند.

پلوگ آهنگر راهش را تا کنار یوف باز می‌کند. او همچنان لباس تئاتر را بر تن دارد. در مقابلش راوال با چهره ای عرق کرده ایستاده است. راوال دست بندی را روی میز می‌گذارد.

راوال- این دست بند[۱] را می خواهی؟ ارزان است.

یوف- من پولش را ندارم.

راوال- این نقره اصل است.

یوف- زیباست، اما قطعاً برای من گران خواهد بود.

پلوگ- ببخشید، اما کسی هست که همسر مرا دیده باشد؟

یوف- آیا او ناپدید شده است؟

پلوگ- می گویند فرار کرده است.

یوف- آیا او تو را قال گذاشت؟

پلوگ- با یک بازیگر

یوف- بازیگر! اگر او این قدر بدسلیقه است، به نظر من بهتر است بگذاری برود.

پلوگ- راست می گویی. ابتدا فکر کردم که او را بکشم.

یوف- اوه. اما کشتن او کاری وحشتناک است.

پلوگ- همچنین قصد دارم آن بازیگر را بکشم.

یوف- بازیگر!

پلوگ- البته، آن کسی که با او فرار کرده است.

یوف- او چه کاری کرده که مستحق مرگ باشد؟

پلوگ- تو دیوانه ای؟

یوف- بازیگر! حالا فهمیدم. تعداد زیادی از آن‌ها وجود دارد. حتی اگر کار خاصی هم نکرده باشد،‌ باید او را بکشی، چون صرفاً یک بازیگر است.

پلوگ- می دانی، همسر من همیشه به حقه های تئاتر علاقه داشت.

یوف- این از بدبختی اوست.

پلوگ- بدبختی او، نه من. زیرا کسی که با بدبختی به دنیا می آید، می‎تواند از بدبختی های بیشتری رنج ببرد. این طور نیست؟

حالا راوال وارد بحث می‎شود. به آرامی مشروب می نوشد و صدایش شیطانی و جیغ گونه است.

راوال- گوش کن، تو. تویی که آنجا نشسته ای و به آهنگر دروغ می گویی.

یوف- من؟ دروغ؟

راوال- تو نیز یک بازیگری و احتمالا شریک تو است که با همسر سابق پلوگ فرار کرده است.

پلوگ- تو نیز یک بازیگری؟

یوف- بازیگر! من! تمایل زیادی ندارم که خود را بازیگر بنامم.

راوال- ما باید تو را بکشیم. تنها راه منطقی این است.

یوف- (می خندد) تو واقعاً مضحکی.

راوال- چقدر عجیب … رنگت پریده است. مگر گناهی مرتکب شده ای؟

یوف- تو مضحکی. (رو به پلوگ) تو فکر نمی کنی که او مضحک است؟ … پس اینطور فکر نمی کنی.

راوال- شاید لازم باشد مثل شما اراذل، روی صورتت را با چاقو علامت بگذاریم.

پلوگ دستش را چنان محکم بر سر میز می‌کوبد که ظرفها از روی میز می پرند. برمی‌خیزد.

پلوگ- (فریاد زنان) با زن من چه کرده ای؟

اتاق ساکت شده است. یوف به اطراف نگاه می‌کند اما راه خروجی نمی بیند. هیچ راهی برای فرار. دستش را روی میز می گذارد. ناگهان چاقویی در هوا برق می زند و بر روی میز و بین انگشتان او فرود می‎آید.

یوف- تو می خواهی به من آسیب برسانی؟ آیا من کسی را تحریک کرده و یا فراری داده‌ام؟ من اکنون می روم و هرگز باز نخواهم گشت.

یوف یکی پس از دیگری به چهره های مردم نگاه می‌کند، اما به نظر نمی رسد کسی آماده کمک یا دفاع کردن از او باشد.

راوال- بایست تا همه صدایت را بشنوند. بلندتر حرف بزن.

یوف از جای خود می جهد. دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید، اما حتی کلمه ای از دهانش بیرون نمی آید.

راوال- روی سرت بایست تا بفهمیم که چه بازیگر خوبی هستی.

یوف روی میز می ایستد و روی سرش قرار می‎گیرد. دستی او را به جلو هل می‎دهد و نقش بر زمین می‌کند. پلوگ برمی خیزد و او را با یک دست بلند می‌کند.

پلوگ- (فریاد زنان) با زن من چه کرده ای؟

پلوگ او را با خشم فراوان چنان می زند که یوف بر فراز میز به پرواز درمی آید. راوال به روی او خم می‎شود.

راوال- این طور نالان آنجا دراز نکش. بلند شو و برقص.

یوف- نمی خواهم. نمی توانم.

راوال- نشان بده چگونه ادای یک خرس را در می آوری؟

یوف- من نمی توانم نقش یک خرس را بازی کنم.

راوال- بگذار ببینیم. اگر نتوانستی بازی کنی، آنوقت قبول است.

  راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.